به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

Every thing would be about HE
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میان زهد و رندی عالمی دارم نمی دانم
که چرخ ازخاک من تسبیح یا پیمانه میسازد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

دو حکایت جالب از زندگی ائمه

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ب.ظ

دو حکایت جالب که می توان آن را به صورت نمایشنامه و یا روایتگری تعریف کرد.

 

1. دو نفر از اصحاب خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام رسیدند یکى پاى روى مارى گذاشته بود و او را گزیده بود دیگرى نیز در بین راه از روى دیوار عقربى بر پیکرش افتاد و او را گزید هر دو بر زمین افتادند و از تاب درد و ناراحتى گریه میکردند.

جریان را بعرض امیر المؤمنین علیه السّلام رساندند فرمود هنوز محبت آنها تمام نشده و آن دو را بمنزلشان بردند هر دو با مریضى و ناراحتى دو ماه را سپرى کردند. پس از دو ماه امیر المؤمنین علیه السّلام از پس آن دو فرستاد هر دو را آوردند.

مردم چنین گمان میکردند که در بین راه خواهند مرد از شدت ناراحتى.

فرمود حال شما چطور است گفتند بسیار ناراحت و در عذاب شدیدى هستیم.

فرمود استغفار کنید از گناهى که موجب این ناراحتى براى شما شد و بخدا پناه برید از آنچه موجب از بین رفتن اجرتان و شدت گناه برایتان گردید و این ناراحتى فقط بواسطه گناهى بود که مرتکب شدید عرضکردند جریان چیست یا امیر المؤمنین رو بیکى از آنها نموده فرمود اما تو یادت مى‏آید فلان روز که فلان کس طعنه زد بسلمان فارسى چون ما را دوست میداشت ولى تو بر خود و خانواده و فرزند و مالت نترسیدى که او را رد کنى و خفیف نمائى بیشتر جانب آسایش آن مرد را ملاحظه کردى بهمین جهت گرفتار  این درد شدى. اگر میخواهى خداوند ناراحتى ترا از بین ببرد تصمیم بگیر هر کس دوستى از ما را مورد طعنه قرار داد در صورتى که بتوانى او را کمک کنى کمک نمائى مگر بر خود و خانواده و فرزند و مالت بترسى.

بدیگرى فرمود تو میدانى چرا دچار چنین ناراحتى شدى گفت نه فرمود یادت هست وقتى قنبر خادم من آمد و تو پیش فلان ستمگر ایستاده بودى تو بواسطه احترام بقنبر از جاى حرکت کردى چون احترام بما میگذاشتى بتو اعتراض کرد که چرا پیش من براى قنبر حرکت کردى باو گفتى چرا حرکت نکنم براى کسى که ملائکه پر و بال خود را زیر پایش میگسترانند این حرف را که زدى از جاى حرکت کرد و قنبر را زد و دشنام داد و آزارش نمود و مرا تهدید کرد و اجبار نمود که صبر بر این ناراحتى نمایم بهمین جهت مار ترا گزید.

اگر مایلى خدا عافیت بتو ببخشد از این ناراحتى تصمیم بگیر نسبت بما و هر یک از دوستان ما کارى در مقابل دشمنانمان انجام ندهى که موجب اذیت و آزار آنها با ما شود.

پیامبر اکرم با اینکه مرا بر همه مقدم میداشت، در مجلس جلو پاى من وقتى وارد میشدم حرکت نمیکرد آن طورى که حرکت میکرد براى بعضى از آنها با اینکه او قابل مقایسه با من نبود در یک دهم از یک صد هزارم زیرا پیامبر اکرم میدانست این کار دشمنان را وادار میکند عکس العملى انجام دهند که موجب غم و ناراحتى او و من و مؤمنین شود حرکت میکرد پیش پاى اشخاصى که از این کار بر خود و آنها ترسى نداشت آن ترسى که از حرکت کردن پیش پاى من برایش بود.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، بخش امامت ( ترجمه جلد 23 تا 27بحار الأنوار)، 5جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1363ش.

 

2. صفوان بن مهران گفت مردى از قریش که از بنى مخزوم بود پیش منصور دوانیقى از حضرت صادق سخن‏چینى کرد پس از کشته شدن محمّد و ابراهیم فرزندان عبد اللَّه بن حسن گفت: جعفر بن محمّد غلام خود معلى بن خنیس را براى جمع آورى اموال پیش شیعیان خود میفرستد و محمّد بن عبد اللَّه نیز باو کمک میکند. منصور نزدیک بود دست خود را گاز بگیرد از خشم.

فورى نامه‏اى بعموى خود داود که آن زمان فرماندار مدینه بود نوشت که جعفر بن محمّد را بفرستد و اجازه تأخیر ندهد. داود نامه منصور را خدمت حضرت صادق فرستاده گفت فردا آماده حرکت باش مبادا تأخیر بیاندازى. صفوان گفت آن روز من در مدینه بودم. حضرت صادق از پى من فرستاد وقتى خدمتش رسیدم فرمود مالهاى سوارى خود را آماده کن فردا صبح ان شاء اللَّه عازم عراق هستم.

همان دم از جاى حرکت کرد من در خدمتش بودم وارد مسجد پیامبر شد بین نماز ظهر و عصر بود چند رکعت نماز خواند پس از آن شروع بدعا کرد دستهاى خود را بلند نموده گفت:

«یا من لیس له ابتداء ...

تا آخر دعاء» من از آن جناب درخواست کردم دعا را برایم تکرار کند آن جناب دو مرتبه خواند و من نوشتم فردا صبح شتر آماده کردم و بجانب عراق حرکت کردیم وارد شهر منصور شد اجازه ورود خواست اجازه داد «1».

صفوان گفت کسانى که در مجلس منصور حضور داشتند برایم نقل کردند که وقتى چشم منصور بحضرت صادق افتاد او را احترام کرد و نزدیک خود نشاند و جریان آن مرد را توضیح داد که بمن خبر داده‏اند معلى بن خنیس غلام شما مأمور جمع آورى اموال است براى شما.

حضرت صادق فرمود بخدا پناه مى‏برم از چنین کارى. گفت قسم میخورى که چنین نکرده‏اى فرمود آرى قسم بخدا میخورم که چنین چیزى نبوده.

منصور گفت باید قسم بطلاق زنان و آزادى بندگان بخورى فرمود تو راضى نیستى که قسم بخداى یکتا بخورم. منصور گفت اظهار علم فقه براى من نکن. فرمود پس اطلاعات فقهى خود را کجا بکار برم یا امیر المؤمنین. منصور گفت این سخنان را رها کن من اکنون بین تو و کسى که این حرفها را در باره‏ات زده جمع میکنم. آن مرد را آوردند وقتى روبرو با حضرت صادق شد گفت هر چه گفته‏ام درست است این همان جعفر بن محمّد است. حضرت صادق فرمود قسم میخورى که هر چه گفته‏اى درست است؟ گفت آرى. شروع کرد بقسم خوردن (و اللَّه الذى لا اله الا هو الطالب الغالب الحى القیوم) حضرت صادق فرمود نه عجله نکن هر طور که من میگویم قسم بخور. منصور گفت این قسم چه عیبى دارد. فرمود خداوند زنده و کریم است وقتى بنده‏اش او را بستاید از او خجالت میکشد که فورى کیفرش نماید ولى بگو بیزارم از نیرو و قدرت خدا و متکى بقدرت و نیروى خود میباشم اگر آنچه گفته‏ام صحیح نباشد. منصور گفت هر طور که ابا عبد اللَّه میگوید قسم بخور. آن مرد همان طور قسم یاد کرد هنوز سخنش تمام نشده بود که بر روى زمین افتاد و مرد.

منصور ترسید و بدنش بلرزه افتاد. گفت همین فردا در صورتى که مایل هستى برو بحرم جدت اگر مایلى اینجا بمان در احترام تو فروگذارى نخواهیم کرد دیگر سخن کسى را در باره تو نمى‏پذیرم.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، زندگانى حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ( ترجمه جلد 47 بحار الأنوار)، 1جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1398 ق.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی