به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

Every thing would be about HE
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میان زهد و رندی عالمی دارم نمی دانم
که چرخ ازخاک من تسبیح یا پیمانه میسازد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکانه» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

غدیر 1435

دزد رو پیدا کن!

طرح کلی: انتخاب داستانهائی که توسط خارجی ها از کلام اهل بیت علیهم السلام استخراج شده و به نام خودشان به ثبت رسیده است.

توضیح: در بسیاری ازموارد در برنامه های ماندگاری که در زمینه کودکان ساخته شده است اصل آن کار از فرهنگ ائمه استخراج شده است و حتی در بعضی موارد جزئیات نیز منطبق بر سیره اهل بیت علیهم السلام است. لذا تولید یک برنامه در راستای افشای این گرته برداری می تواند نوعی ضد حمله باشد چرا که به علت ماندگاری آن برنامه در ذهن کودکان توضیحات جدید پیرامون سیره اهل بیت نیز ماندگار خواهد شد.

مثال 1: در برنامه آی کیو سان در یکی از قسمت ها به تقسیم 17 اسب بین سه نفر می پردازد که باید به نسبت یک نهم و یک ششم و یک سوم تقسیم شود. این تقسیم جزء قضاوت های مشهوره امیرالمومنین است که بین سه برادر شترهای به جا مانده از پدرشان را به همین نسبت تقسیم می کنند.

مثال 2: قالیچه ی علاءالدین که نوعی وسیله پرنده می باشد. تاریخچه این قالیچه فقط منحصر به یک داستان درباره امیرالمومنین علیه السلام است و حتی در مورد حضرت سلیمان نیز تخت پرنده بوده نه قالیچه.

با توجه به موارد فوق به وسیله یکی از روش های زیر می توان برنامه جذابی تولید کرد.

الف ـ پخش قسمتی از کارتون و بعد توضیح پیرامون آن.

ب ـ توضیح دادن کارتون و یاد آوری آن به بچه ها و بعد ارائه مطالب.

ج ـ بیان داستان به سبک نقالی و بعد نمایش اصل کارتون و ایجاد یک پرسش که "کی از رو کی کپی برداشته؟"

البته در تمام موارد باید ابتدا وجه تقدم تاریخی اهل بیت علیهم السلام بطور کامل تبیین شود تا تصور اشتباه نشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۱
کلاغ سفید

دو حکایت جالب که می توان آن را به صورت نمایشنامه و یا روایتگری تعریف کرد.

 

1. دو نفر از اصحاب خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام رسیدند یکى پاى روى مارى گذاشته بود و او را گزیده بود دیگرى نیز در بین راه از روى دیوار عقربى بر پیکرش افتاد و او را گزید هر دو بر زمین افتادند و از تاب درد و ناراحتى گریه میکردند.

جریان را بعرض امیر المؤمنین علیه السّلام رساندند فرمود هنوز محبت آنها تمام نشده و آن دو را بمنزلشان بردند هر دو با مریضى و ناراحتى دو ماه را سپرى کردند. پس از دو ماه امیر المؤمنین علیه السّلام از پس آن دو فرستاد هر دو را آوردند.

مردم چنین گمان میکردند که در بین راه خواهند مرد از شدت ناراحتى.

فرمود حال شما چطور است گفتند بسیار ناراحت و در عذاب شدیدى هستیم.

فرمود استغفار کنید از گناهى که موجب این ناراحتى براى شما شد و بخدا پناه برید از آنچه موجب از بین رفتن اجرتان و شدت گناه برایتان گردید و این ناراحتى فقط بواسطه گناهى بود که مرتکب شدید عرضکردند جریان چیست یا امیر المؤمنین رو بیکى از آنها نموده فرمود اما تو یادت مى‏آید فلان روز که فلان کس طعنه زد بسلمان فارسى چون ما را دوست میداشت ولى تو بر خود و خانواده و فرزند و مالت نترسیدى که او را رد کنى و خفیف نمائى بیشتر جانب آسایش آن مرد را ملاحظه کردى بهمین جهت گرفتار  این درد شدى. اگر میخواهى خداوند ناراحتى ترا از بین ببرد تصمیم بگیر هر کس دوستى از ما را مورد طعنه قرار داد در صورتى که بتوانى او را کمک کنى کمک نمائى مگر بر خود و خانواده و فرزند و مالت بترسى.

بدیگرى فرمود تو میدانى چرا دچار چنین ناراحتى شدى گفت نه فرمود یادت هست وقتى قنبر خادم من آمد و تو پیش فلان ستمگر ایستاده بودى تو بواسطه احترام بقنبر از جاى حرکت کردى چون احترام بما میگذاشتى بتو اعتراض کرد که چرا پیش من براى قنبر حرکت کردى باو گفتى چرا حرکت نکنم براى کسى که ملائکه پر و بال خود را زیر پایش میگسترانند این حرف را که زدى از جاى حرکت کرد و قنبر را زد و دشنام داد و آزارش نمود و مرا تهدید کرد و اجبار نمود که صبر بر این ناراحتى نمایم بهمین جهت مار ترا گزید.

اگر مایلى خدا عافیت بتو ببخشد از این ناراحتى تصمیم بگیر نسبت بما و هر یک از دوستان ما کارى در مقابل دشمنانمان انجام ندهى که موجب اذیت و آزار آنها با ما شود.

پیامبر اکرم با اینکه مرا بر همه مقدم میداشت، در مجلس جلو پاى من وقتى وارد میشدم حرکت نمیکرد آن طورى که حرکت میکرد براى بعضى از آنها با اینکه او قابل مقایسه با من نبود در یک دهم از یک صد هزارم زیرا پیامبر اکرم میدانست این کار دشمنان را وادار میکند عکس العملى انجام دهند که موجب غم و ناراحتى او و من و مؤمنین شود حرکت میکرد پیش پاى اشخاصى که از این کار بر خود و آنها ترسى نداشت آن ترسى که از حرکت کردن پیش پاى من برایش بود.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، بخش امامت ( ترجمه جلد 23 تا 27بحار الأنوار)، 5جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1363ش.

 

2. صفوان بن مهران گفت مردى از قریش که از بنى مخزوم بود پیش منصور دوانیقى از حضرت صادق سخن‏چینى کرد پس از کشته شدن محمّد و ابراهیم فرزندان عبد اللَّه بن حسن گفت: جعفر بن محمّد غلام خود معلى بن خنیس را براى جمع آورى اموال پیش شیعیان خود میفرستد و محمّد بن عبد اللَّه نیز باو کمک میکند. منصور نزدیک بود دست خود را گاز بگیرد از خشم.

فورى نامه‏اى بعموى خود داود که آن زمان فرماندار مدینه بود نوشت که جعفر بن محمّد را بفرستد و اجازه تأخیر ندهد. داود نامه منصور را خدمت حضرت صادق فرستاده گفت فردا آماده حرکت باش مبادا تأخیر بیاندازى. صفوان گفت آن روز من در مدینه بودم. حضرت صادق از پى من فرستاد وقتى خدمتش رسیدم فرمود مالهاى سوارى خود را آماده کن فردا صبح ان شاء اللَّه عازم عراق هستم.

همان دم از جاى حرکت کرد من در خدمتش بودم وارد مسجد پیامبر شد بین نماز ظهر و عصر بود چند رکعت نماز خواند پس از آن شروع بدعا کرد دستهاى خود را بلند نموده گفت:

«یا من لیس له ابتداء ...

تا آخر دعاء» من از آن جناب درخواست کردم دعا را برایم تکرار کند آن جناب دو مرتبه خواند و من نوشتم فردا صبح شتر آماده کردم و بجانب عراق حرکت کردیم وارد شهر منصور شد اجازه ورود خواست اجازه داد «1».

صفوان گفت کسانى که در مجلس منصور حضور داشتند برایم نقل کردند که وقتى چشم منصور بحضرت صادق افتاد او را احترام کرد و نزدیک خود نشاند و جریان آن مرد را توضیح داد که بمن خبر داده‏اند معلى بن خنیس غلام شما مأمور جمع آورى اموال است براى شما.

حضرت صادق فرمود بخدا پناه مى‏برم از چنین کارى. گفت قسم میخورى که چنین نکرده‏اى فرمود آرى قسم بخدا میخورم که چنین چیزى نبوده.

منصور گفت باید قسم بطلاق زنان و آزادى بندگان بخورى فرمود تو راضى نیستى که قسم بخداى یکتا بخورم. منصور گفت اظهار علم فقه براى من نکن. فرمود پس اطلاعات فقهى خود را کجا بکار برم یا امیر المؤمنین. منصور گفت این سخنان را رها کن من اکنون بین تو و کسى که این حرفها را در باره‏ات زده جمع میکنم. آن مرد را آوردند وقتى روبرو با حضرت صادق شد گفت هر چه گفته‏ام درست است این همان جعفر بن محمّد است. حضرت صادق فرمود قسم میخورى که هر چه گفته‏اى درست است؟ گفت آرى. شروع کرد بقسم خوردن (و اللَّه الذى لا اله الا هو الطالب الغالب الحى القیوم) حضرت صادق فرمود نه عجله نکن هر طور که من میگویم قسم بخور. منصور گفت این قسم چه عیبى دارد. فرمود خداوند زنده و کریم است وقتى بنده‏اش او را بستاید از او خجالت میکشد که فورى کیفرش نماید ولى بگو بیزارم از نیرو و قدرت خدا و متکى بقدرت و نیروى خود میباشم اگر آنچه گفته‏ام صحیح نباشد. منصور گفت هر طور که ابا عبد اللَّه میگوید قسم بخور. آن مرد همان طور قسم یاد کرد هنوز سخنش تمام نشده بود که بر روى زمین افتاد و مرد.

منصور ترسید و بدنش بلرزه افتاد. گفت همین فردا در صورتى که مایل هستى برو بحرم جدت اگر مایلى اینجا بمان در احترام تو فروگذارى نخواهیم کرد دیگر سخن کسى را در باره تو نمى‏پذیرم.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، زندگانى حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ( ترجمه جلد 47 بحار الأنوار)، 1جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1398 ق.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۷
کلاغ سفید

نمایشنامه احترام به والدین

 

 

شخصیت ها :       1 . راوی            2 . مرد              3 . پیرمرد

......................................................................................................................................................................................

 

راوی:   بسم الله الرحمن الرحیم ، سلام و صد سلام به همه شما بچه‌های خوب و زرنگ. امیدوارم که حالتون خوب باشه و عید نیمه شعبان به همتون خوش گذشته باشه و یاد و خاطر خوش اون همیشه در ذهنتون باقی بمونه.

بله گل‌های خوشگلم، امروز هم ما با یک  قصه در خدمت شمائیم . قصه ای که نامش هست :«حرمت پدر را نگه دار».

پس خوب حواستونو جمع کنید و به قصه امروز حسابی گوش بدید و ببینید از اون چه نتایج آموزنده‌ای می‌تونید بگیرید.

بله دوستان، راویان اخبار ناقلان احوال وطوطیان شیرین شکن شیرین گفتار ، گردونه کلام را این طور به گردش در آورده اند که: فرستاده پیامبر عجله داشت و می بایست هر چه زود تر پیغام پیامبر را به مرد می رساند . او آن قدر اسب سیاهش را هِی کرد تا بالاخره به خانه مرد رسید. خانه او در یکی از محله های شهر مدینه بود . فرستاده ، فوری از اسب پایین پرید. در خانه باز بود. سرش را داخل خانه  بُرد و داد زد : کسی در خانه نیست؟   ناگهان صدای خروس خانه بلند شد.   قوقولی قوقو.... او دوباره داد زد صاب خونه؟ خدمتکار پیری بیرون آمد. فرستاده گفت: به آقایت بگو زود به مسجد بیاید که پیامبر منتظر اوست. مرد که از پشت در صدای او را شنیده بود ، فوری بیرون آمدو پرسید:

مرد :   پیامبر با من کار دارد چه کاری؟  

راوی :  فرستاده جواب داد:  من بی اطلاعم . ایشان در مسجد نشسته اند تا بیایی. زود باش!

مرد با عجله سوار اسب زیبایش شد و همراه فرستاده به مسجد رفت .تا پا به مسجد گذاشت پدر پیرش را دید که کنار پیامبر نشسته است. عصبانی شد در دلش گفت :

مرد :   ای وای!! دوباره سرو کلّه پدر غرغروی من پیدا شد. انگار نمی خواهد دست از سر من بردارد.

راوی :  مرد  سلام کرد و با غرور جلوی آن ها نشست . عبا و قبایش به زور شکم بزرگش را می پوشاند. پیامبر فرمودند:  ای جوان پدرت از تو به من شکایت کرده است چرا خرج او را نمی دهی؟ پدر پیر او، با ناراحتی نگاهش می کرد. مرد که خیلی عصبانی شده بود گفت :

مرد :   ای رسول خدا من پولی ندارم که به او بدهم . دارایی من خیلی کم است حتی برای خانواده و خدمتکار هایم نیز کافی نمی شود.

 راوی :  ناگهان پدر پیر او وسط حرفش پرید و گفت :

پیرمرد :   دروغ می گوید من خبر دارم که پسرم انبار بزرگی دارد که پر ازخرما ، گندم ، جو و کشمش است. راوی :  مرد عصبانی شد. دندان هایش را به هم کشید.خواست سر پدرش  داد بزند اما از پیامبر  ترسید. فوری بلند شدو با تندی گفت:

مرد :  نه این طور نیست. من راست می گویم.من هیچ مال وثروتی ندارم.

راوی :  پیامبر که تا آن لحظه ساکت بودند فرمودند: من خرج این ماه پدرت را می دهم. اما از ماه دیگر تو خرج او را بده! مرد زیر لب غر زد. پیامبر بلند شدند. پیر مرد به کمک عصای خود ، از جایش بلند شد. کمرش خمیده بود وبه سختی راه می رفت. لباس هایش نامرتب وکهنه بود. لب هایش ترک های  زیادی داشت . انگار چند روزی بود غذای درست وحسابی نخورده بود. با اینکه پسرش با او تندی می کرد ، ولی او باز هم با محبت به او نگاه می کرد. چشم های مرد ، اخم آلود شده بود. پیامبر اسامه را صدا زدند .و باو فرمودند صد درهم به این پیر مرد بده!  پیر مرد با خوشحالی  کیسه ی پول را گرفت و برای پیامبر دعا کرد. مرد با ناراحتی از مسجد بیرون رفت.

بله دوستان عزیز یک ماه گذشت. و دوباره پیر مرد نفس نفس زنان، در حالی که عصا به زمین می زد ، به نزدیک پیامبر رفت. سلام کرد وبا گریه گفت:

پیرمرد :  همه ی پولم تمام شد ، اما پسرم اصلاً به سراغم نیامد.

 راوی :  ابر غم بر صورت پیامبر سایه انداخت. پیر مرد با دستمال کهنه ای چشم های خود را پاک می کرد و ادامه داد: وقتی با این حال و روز  بد ،  به سراغ او رفتم،  نه تنها هیچ کمکی به من نکرد بلکه  مرا به خانه اش نیز راه نداد!!

راوی :   پیامبر دوباره یک نفر را به دنبال او فرستادند . مرد به مسجد آمد ، تا پیامبر را دید ، با ناله گفت:

 مرد :   گفتم که... باور کنید که من مال وپول اضافه ندارم. من نمی توانم به پدرم کمک کنم ! من توی مخارج خودم هم مانده ام!!

راوی :   پیامبر با ناراحتی گفتند : تو دروغ می گویی! مرد گفت :

مرد :  نه ، من دروغگو نیستم !

راوی :  پیر مرد آه وناله کرد و گفت:

پیرمرد :  پسرم ! چرا سر عقل نمی آئی و از خدا نمی ترسی؟

راوی :  پیامبر فرمودند ای مرد، بدان که وقتی شب فرا برسد، حال و روز تو از پدرت بد تر می شود و از او فقیر تر و محتاجتر می شوی!! مرد ، خنده ای کرد و با بی اعتنائی از مسجد بیرون رفت.پیرمرد با نگرانی دنبالش رفت و صدایش زد.اما  او که مغرور تر از همیشه شده بود، سوار اسب خود شد و با بی اعتنائی به حرف پیامبر و پدرش از آنجا دور شد.

تازه شب از راه رسیده بود که درِ خانه مرد به صدا درآمد . خدمتکار مرد در را باز نمود و سپس سراسیمه  و پریشان به اتاق مرد رفت وگفت :آقا ! چند تا از همسایه ها با شما کار دارند. مرد دَم در رفت . یکی از همسایه ها گفت : کجائی مرد ؟! چرا به انبارت  سَر نمیزنی؟ انبار بزرگ مرد در کنار خانه های آنها بود. مرد با تعجب پرسید :

مرد :   مگر انبار من چه شده؟

راوی :  یکی دیگر از همسایه ها گفت بوی گندی از آن بلند شده و همه ما را آزار می دهد زود تر بیا و در آن را باز کن ببین چه شده ؟ ما از بوی گند آن داریم مریض می شویم. دل مرد لرزید  گویا آسمان بر سر اوخراب شده بود. او فوری  به همراه همسایه ها وخدمت کارهای خود به طرف انبار رفت. وقتی در انبار را باز کرد  از بوی گندی که می آمد همه عقب رفتند و جلوی بینی خود را گرفتند. اما مرد با پارچه ای  بینی و دهانش را گرفت و داخل انبار شد. وقتی خوب نگاه کرد متوجه شد که همه خرماها ، گندم ها ، جو ها و کشمش هایش گندیده و فاسد شده اند. ناگهان فریادش بلند  شد و شروع کرد خودش را زدن  و مرتب می گفت :

مرد :   ای وای بد بخت شدم!!  ای وای بیچاره شدم!!  ای  داد!!  ای هوار!!  ای بیداد!!  ای وای!!  ای داد.. راوی :  خوب بسه دیگه توام! چرا اینقدر جو گیر شدی ؟؟  انگار داریم قصه تعریف می کنیما.

بله بچه های عزیزمرد مغرور و خسیس قصه ما، بالاخره مجبور شد کارگرهای زیادی را به آنجا بیاورد تا جنس های گندیده را به بیرون از شهر مدینه ببرند. او پول کمی در خانه داشت چرا که با همه پولش آن جنس ها را خریده بود تا موقعی که گران شدند آنها را بفروشد . انبار را هم از یکی ثروتمندان شهر اجاره کرده بود. مرد مجبور شد فرشهای خانه اش را بفروشد تا مزد آن همه کارگر را بدهد.

بالاخره انبار خالی شد و مرد با حسرت به طرف خانه اش رفت. وقتی وارد خانه شد صدای گریه همسرش بلند شد . مرد فهمید که دیگر هیچ پول و ثروتی برایش باقی نمانده است . مرد از غصه بیهوش شد و بر زمین افتاد . مرد از این ناراحتی  وغصه مریض شد و در بستر افتاد. وقتی خبر فقر و بیماری او به رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید فرمودند:

ای کسانی که پدر و مادر های خود را اذیت می کنید از سرگذشت این جوان عبرت بگیرید و بدانید همان طور که  در دنیا ثروت  او از بین رفت و مریض شد در آخرت هم به عذاب جهنم گرفتار خواهد شد.

 

خب این هم از قصه ی امروز، امیدوارم که خسته نشده باشید. ما هم کم کم بریم که نوبت برنامه های بعدی فرا رسیده است پس تا یه جشن دیگه ، یه  قصه دیگه و یه دیدار دیگه دست حق یارتون علی  نگهدارتون

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۲
کلاغ سفید

مثرم بن دعیب؛ کسی که 190 سال خدا رو عبادت کرده بود.در همه این سال‌ها از خدای خودش هیچ درخواستی نکرده بود. عاشق خدا بود و همه عشق و علاقه‌اش عبادت کردن و حرف زدن با خدای خودش بود. مثرم اونقدر خدا رو دوست داشت که دیگه از مردم بیزار شده بود. سال‌ها بود که در دامنه کوهی در میان یک غار زندگی می‌کرد. فقط او بود و خدای خودش. مثرم عاشق خدا بود.

***

یکی از روزها که مشغول عبادت بود، برای اولین بار از خداوند درخواستی کرد. رو به آسمان کرد و گفت:

خدایا در تمام این سال‌ها فقط تو را عبادت کردم و به هیچ چیز دیگر دل نبستم. اکنون می‌خواهم تنها درخواست خودم را از تو بخواهم. خدایا یکی از دوستان خودت را به من نشان بده تا از ملاقات با او شادمان بشوم.

هنوز چند روزی نگذشته بود که دعای مثرم اجابت شد. حضرت ابوطالب از کوه محل عبادت مثرم می‌گذشت. آری آن ولی الهی و دوست خدائی که خداوند برای مثرم فرستاده بود جناب ابوطالب فرزند عبدالمطّلب بود.

ابوطالب و مثرم مشغول صحبت بودند. مثرم درباره خانواده و قبیله جناب ابوطالب از او پرسید. ابوطالب فرمود:

من از قبیله قریش و از بنی هاشم هستم. پدرم عبدالمطّلب است و جدّم عبد مناف.

مثرم تا اینها را شنید از جای خود بلند شد، دست در گردن جناب ابوطالب انداخت و سر و روی او را می‌بوسید و در حالیکه گریه می‌کرد می‌گفت: خدا را شکر که به من عمر داد تا دوست و ولیّ او را ببینم.

مثرم همانطور که گریه می‌کرد گفت:

ای ابوطالب، به زودی از نسل تو فرزندی پا به دنیا خواهد گذاشت که همه دنیا و اهل آن را شگفت زده می کند. او خلیفه خداوند است. پس هر وقت او را دیدی سلام من را به او برسان.

ابوطالب که تعجب کرده بود. رو به مثرم کرد و فرمود:

از کجا بدانم که این سخنان تو صادقانه است.

***

مثرم گفت: هرگونه که تو بگوئی راست بودن سخنانم را به تو نشان می‌دهم.

ابوطالب از مثرم درخواست کرد تا غذایی از بهشت برایش بیاورد. مثرم دست به دعا برداشت و ناگهان طبقی پر از انگور و انار و خرما به همراه آورد. ابوطالب و مثرم از آن غذای بهشتی خوردند و از یکدیگر جدا شدند.

چند روزی گذشت. کم کم آثار ولادت فرزند ابوطالب نمایان شد. سرزمین مکه دچار زلزله‌ای عجیب شده بود. روزها و شب‌ها گاه و بی‌گاه زمین میلرزید. بزرگان قریش و مردم مکه از ترس به کوه ابوقبیس پناه برده بودند و بت‌ها خود را به آنجا برده بودند. هر بار که از یکی از بت‌ها درخواست می‌کردندتا این بلا را از مکه دفع کند، زمین میلرزید و آن بت با صورت به زمین می‌افتاد. ترس همه مکه را فرا گرفته بود و هیچکس راه چاره‌ای نداشت.

ابوطالب بر فراز کوه ابوقبیس رفت. رو به مردم کرد و فرمود:

ای اهل مکه این زلزله‌ها بخاطر نزدیک شدن تولد فرزندی است که خلیفه خدا بر روی زمین است و نور وجود او اکنون در روی زمین قرار گرفته است. بدانید تا زمانیکه به ولایت و اطاعت از او اقرار نکنید این زمین لرزه‌ها در مکه تمام نمی‌شود.

***

همه مردم مکه و اشراف قریش به ولایت و اطاعت از فرزندی که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود اعتراف و اقرار کردند. ابوطالب دست به دعا برداشت و عرضه کرد:

خدایا بر سرزمین مکه مهربانی کن و این زلزله را از این سرزمین دور نما. همان شب زمین لرزه‌ها تمام شد.

از این داستان چند ماهی گذشت و دیگر زمان ولادت آن فرزند مبارک فرار سیده بود. مادرش فاطمه بنت اسد دیگر آرامش نداشت. به کنار خانه خدا رفته بود. درد بسیاری داشت و پرده کعبه را در دست گرفته بود و با خدای خودش صحبت می‌کرد.

ـ  اى پروردگار من، من بتو ایمان آورده ‏ام! و بهر پیغمبرى را که فرستاده‏اى! و بهر کتابى که نازل فرموده‏ اى! و فرمایشات ابراهیم خلیل که این خانه را بنا کرده است تصدیق نموده‏ ام!

بارالها بحقّ این خانه، و بحق بنا کننده این خانه، و بحق این فرزندى که دارم و مونس من است، و با من سخن مى‏گوید، و یقین دارم که از نشانه‌های عظمت توست، مرا یاری نما.

***

عباس بن عبد المطلب که شاهد قضیه بود مى‏گوید: دیدم که دیوار خانه از محل مستجار شکافته شد و فاطمه داخل خانه کعبه شد، و از دیده نهان گردیده و شکاف خانه بسته شد، و هر چه ما خواستیم در خانه را باز کنیم و از حال فاطمه اطلاع حاصل کنیم نمی‌شد، دانستم که این یکى از آیات و اسرار خداست.

سه روز تمام گذشت و خبر ورود فاطمه بنت اسد به خانه خدا و کعبه در همه جای مکه پپیچید. همه منتظر بودند تا ببینند بالاخره پایان این داستان چه می‌شود.

روز سوم با صدایی مهیب دوباره دیوار کعبه از همان محل مستجار شکافته شد و فاطمه بنت اسد به همراه فرزندی که در آغوش داشت از کعبه بیرون آمد. این اولین و تنها کودکی است که در کعبه متولد شده است. کودکی زیبا با صورتی نورانی، کودکی که به گفته مثرم قرار بود دنیا را دگرگون کند. کودکی که قرار بود شهرتش به همه جای دنیا برسد.

***

پیامبر اکرم که البته در آن زمان هنوز از طرف خدا به پیامبری انتخاب نشده بودند، کودک را در آغوش گرفت و اندکی با او صحبت کرد. آن کودک دائما به چهره مبارک پیامبر نگاه می‌کرد و لبخند میزد.

وه چه طفلی! ممکنات او را طفیل          دست یکسر کائنات او را به ذیل

همه چیز خوب بود اما  هنوز نام کودک را نگذاشته بودند. فاطمه بنت اسد دوست داشت به یاد پدرش نام او را اسد بگذارد. و حضرت ابو طالب به این اسم راضى نبود و به فاطمه گفت: بیا با هم در شب تاریکى از کوه ابو قیس بالا رویم و از خداوند جهان بخواهیم، شاید خودش ما را از اسم این فرزند آگاه کند.

چون شب فرا رسید هر دو از منزل خارج شده و از کوه ابو قیس بالا رفتند و هر دو از خدا درخواست کردند:

اى پروردگار من! اى صاحب این شب تار! واى صاحب صبح روشن! تو خودت ما را واقف گردان که نام این پسر را چه بگذاریم؟

در این حال صداى خِش خِشى بالاى سر آنها در آسمان پیدا شد، ابو طالب سر خود را بلند کرد، دید لوحى سبز است مثل زبرجد، و در او چهار سطر نوشته، با دو دست او را گرفته و او را محکم بسینه خود چسبانید در روى آن نوشته بود:

         خُصِّصتُما بِالوَلَدِ الزَّکِىِّ             وَ الطّاهِرِ المِنتَجَبِ الرَّضِىِ‏

         وَ إسمُهُ مِن قَاهِرٍ عَلِىٍّ             عَلِىٌ اشتُقَّ مِنَ العَلِىّ‏

 

من شما دو نفر را اختصاص دادم به فرزندی پاکیزه و طاهر و انتخاب شده و پسندیده و اسم او را از مقام با عظمت خودم  على گذاشتم، که مشتق از اسم خودم على است، ابو طالب بسیار مسرور شد و سجده نمود.

بعد ابوطالب بلند شد تا برود و مثرم را از ولادت فرزند خودش که دیگر نامش علی بود آگاه سازد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۴
کلاغ سفید

آداب غدیر از دیدگاه امام صادق علیه السلام

شیعیان در این روز عطر می‌زنند و بهترین لباس‌های خود را می‌پوشند و به دیدار برادران دینی خود می‌روند. و با دیدن یکدیگر این عبارت را می‌گویند: الحَمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوَلایَةِ أمیرِالمُؤمِنینَ و الأئِمَّةِ المَعصومینَ عَلَیهِمُ السَّلامُ.

 

 امیرالمومنین علیه السلام

شیعیان در این روز با روی خوش و مهربان با یکدیگر مصافحه می‌کنند و به هم هدیه می‌دهند.

 

 امام رضا علیه السلام

شیعیان در این روز یکدیگر را به میهمانی دعوت می‌کنند و هر چه ناراحتی دارند می‌بخشند و بدی‌ها را کنار می‌گذارند.

در روز عید غدیر شیعیان برای جشن و شادی دور هم جمع می‌شوند و از دشمنان اهل بیت دوری می‌کنند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۶
کلاغ سفید