به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

Every thing would be about HE
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میان زهد و رندی عالمی دارم نمی دانم
که چرخ ازخاک من تسبیح یا پیمانه میسازد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

غدیر 1435

دزد رو پیدا کن!

طرح کلی: انتخاب داستانهائی که توسط خارجی ها از کلام اهل بیت علیهم السلام استخراج شده و به نام خودشان به ثبت رسیده است.

توضیح: در بسیاری ازموارد در برنامه های ماندگاری که در زمینه کودکان ساخته شده است اصل آن کار از فرهنگ ائمه استخراج شده است و حتی در بعضی موارد جزئیات نیز منطبق بر سیره اهل بیت علیهم السلام است. لذا تولید یک برنامه در راستای افشای این گرته برداری می تواند نوعی ضد حمله باشد چرا که به علت ماندگاری آن برنامه در ذهن کودکان توضیحات جدید پیرامون سیره اهل بیت نیز ماندگار خواهد شد.

مثال 1: در برنامه آی کیو سان در یکی از قسمت ها به تقسیم 17 اسب بین سه نفر می پردازد که باید به نسبت یک نهم و یک ششم و یک سوم تقسیم شود. این تقسیم جزء قضاوت های مشهوره امیرالمومنین است که بین سه برادر شترهای به جا مانده از پدرشان را به همین نسبت تقسیم می کنند.

مثال 2: قالیچه ی علاءالدین که نوعی وسیله پرنده می باشد. تاریخچه این قالیچه فقط منحصر به یک داستان درباره امیرالمومنین علیه السلام است و حتی در مورد حضرت سلیمان نیز تخت پرنده بوده نه قالیچه.

با توجه به موارد فوق به وسیله یکی از روش های زیر می توان برنامه جذابی تولید کرد.

الف ـ پخش قسمتی از کارتون و بعد توضیح پیرامون آن.

ب ـ توضیح دادن کارتون و یاد آوری آن به بچه ها و بعد ارائه مطالب.

ج ـ بیان داستان به سبک نقالی و بعد نمایش اصل کارتون و ایجاد یک پرسش که "کی از رو کی کپی برداشته؟"

البته در تمام موارد باید ابتدا وجه تقدم تاریخی اهل بیت علیهم السلام بطور کامل تبیین شود تا تصور اشتباه نشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۱
کلاغ سفید

دو حکایت جالب که می توان آن را به صورت نمایشنامه و یا روایتگری تعریف کرد.

 

1. دو نفر از اصحاب خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام رسیدند یکى پاى روى مارى گذاشته بود و او را گزیده بود دیگرى نیز در بین راه از روى دیوار عقربى بر پیکرش افتاد و او را گزید هر دو بر زمین افتادند و از تاب درد و ناراحتى گریه میکردند.

جریان را بعرض امیر المؤمنین علیه السّلام رساندند فرمود هنوز محبت آنها تمام نشده و آن دو را بمنزلشان بردند هر دو با مریضى و ناراحتى دو ماه را سپرى کردند. پس از دو ماه امیر المؤمنین علیه السّلام از پس آن دو فرستاد هر دو را آوردند.

مردم چنین گمان میکردند که در بین راه خواهند مرد از شدت ناراحتى.

فرمود حال شما چطور است گفتند بسیار ناراحت و در عذاب شدیدى هستیم.

فرمود استغفار کنید از گناهى که موجب این ناراحتى براى شما شد و بخدا پناه برید از آنچه موجب از بین رفتن اجرتان و شدت گناه برایتان گردید و این ناراحتى فقط بواسطه گناهى بود که مرتکب شدید عرضکردند جریان چیست یا امیر المؤمنین رو بیکى از آنها نموده فرمود اما تو یادت مى‏آید فلان روز که فلان کس طعنه زد بسلمان فارسى چون ما را دوست میداشت ولى تو بر خود و خانواده و فرزند و مالت نترسیدى که او را رد کنى و خفیف نمائى بیشتر جانب آسایش آن مرد را ملاحظه کردى بهمین جهت گرفتار  این درد شدى. اگر میخواهى خداوند ناراحتى ترا از بین ببرد تصمیم بگیر هر کس دوستى از ما را مورد طعنه قرار داد در صورتى که بتوانى او را کمک کنى کمک نمائى مگر بر خود و خانواده و فرزند و مالت بترسى.

بدیگرى فرمود تو میدانى چرا دچار چنین ناراحتى شدى گفت نه فرمود یادت هست وقتى قنبر خادم من آمد و تو پیش فلان ستمگر ایستاده بودى تو بواسطه احترام بقنبر از جاى حرکت کردى چون احترام بما میگذاشتى بتو اعتراض کرد که چرا پیش من براى قنبر حرکت کردى باو گفتى چرا حرکت نکنم براى کسى که ملائکه پر و بال خود را زیر پایش میگسترانند این حرف را که زدى از جاى حرکت کرد و قنبر را زد و دشنام داد و آزارش نمود و مرا تهدید کرد و اجبار نمود که صبر بر این ناراحتى نمایم بهمین جهت مار ترا گزید.

اگر مایلى خدا عافیت بتو ببخشد از این ناراحتى تصمیم بگیر نسبت بما و هر یک از دوستان ما کارى در مقابل دشمنانمان انجام ندهى که موجب اذیت و آزار آنها با ما شود.

پیامبر اکرم با اینکه مرا بر همه مقدم میداشت، در مجلس جلو پاى من وقتى وارد میشدم حرکت نمیکرد آن طورى که حرکت میکرد براى بعضى از آنها با اینکه او قابل مقایسه با من نبود در یک دهم از یک صد هزارم زیرا پیامبر اکرم میدانست این کار دشمنان را وادار میکند عکس العملى انجام دهند که موجب غم و ناراحتى او و من و مؤمنین شود حرکت میکرد پیش پاى اشخاصى که از این کار بر خود و آنها ترسى نداشت آن ترسى که از حرکت کردن پیش پاى من برایش بود.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، بخش امامت ( ترجمه جلد 23 تا 27بحار الأنوار)، 5جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1363ش.

 

2. صفوان بن مهران گفت مردى از قریش که از بنى مخزوم بود پیش منصور دوانیقى از حضرت صادق سخن‏چینى کرد پس از کشته شدن محمّد و ابراهیم فرزندان عبد اللَّه بن حسن گفت: جعفر بن محمّد غلام خود معلى بن خنیس را براى جمع آورى اموال پیش شیعیان خود میفرستد و محمّد بن عبد اللَّه نیز باو کمک میکند. منصور نزدیک بود دست خود را گاز بگیرد از خشم.

فورى نامه‏اى بعموى خود داود که آن زمان فرماندار مدینه بود نوشت که جعفر بن محمّد را بفرستد و اجازه تأخیر ندهد. داود نامه منصور را خدمت حضرت صادق فرستاده گفت فردا آماده حرکت باش مبادا تأخیر بیاندازى. صفوان گفت آن روز من در مدینه بودم. حضرت صادق از پى من فرستاد وقتى خدمتش رسیدم فرمود مالهاى سوارى خود را آماده کن فردا صبح ان شاء اللَّه عازم عراق هستم.

همان دم از جاى حرکت کرد من در خدمتش بودم وارد مسجد پیامبر شد بین نماز ظهر و عصر بود چند رکعت نماز خواند پس از آن شروع بدعا کرد دستهاى خود را بلند نموده گفت:

«یا من لیس له ابتداء ...

تا آخر دعاء» من از آن جناب درخواست کردم دعا را برایم تکرار کند آن جناب دو مرتبه خواند و من نوشتم فردا صبح شتر آماده کردم و بجانب عراق حرکت کردیم وارد شهر منصور شد اجازه ورود خواست اجازه داد «1».

صفوان گفت کسانى که در مجلس منصور حضور داشتند برایم نقل کردند که وقتى چشم منصور بحضرت صادق افتاد او را احترام کرد و نزدیک خود نشاند و جریان آن مرد را توضیح داد که بمن خبر داده‏اند معلى بن خنیس غلام شما مأمور جمع آورى اموال است براى شما.

حضرت صادق فرمود بخدا پناه مى‏برم از چنین کارى. گفت قسم میخورى که چنین نکرده‏اى فرمود آرى قسم بخدا میخورم که چنین چیزى نبوده.

منصور گفت باید قسم بطلاق زنان و آزادى بندگان بخورى فرمود تو راضى نیستى که قسم بخداى یکتا بخورم. منصور گفت اظهار علم فقه براى من نکن. فرمود پس اطلاعات فقهى خود را کجا بکار برم یا امیر المؤمنین. منصور گفت این سخنان را رها کن من اکنون بین تو و کسى که این حرفها را در باره‏ات زده جمع میکنم. آن مرد را آوردند وقتى روبرو با حضرت صادق شد گفت هر چه گفته‏ام درست است این همان جعفر بن محمّد است. حضرت صادق فرمود قسم میخورى که هر چه گفته‏اى درست است؟ گفت آرى. شروع کرد بقسم خوردن (و اللَّه الذى لا اله الا هو الطالب الغالب الحى القیوم) حضرت صادق فرمود نه عجله نکن هر طور که من میگویم قسم بخور. منصور گفت این قسم چه عیبى دارد. فرمود خداوند زنده و کریم است وقتى بنده‏اش او را بستاید از او خجالت میکشد که فورى کیفرش نماید ولى بگو بیزارم از نیرو و قدرت خدا و متکى بقدرت و نیروى خود میباشم اگر آنچه گفته‏ام صحیح نباشد. منصور گفت هر طور که ابا عبد اللَّه میگوید قسم بخور. آن مرد همان طور قسم یاد کرد هنوز سخنش تمام نشده بود که بر روى زمین افتاد و مرد.

منصور ترسید و بدنش بلرزه افتاد. گفت همین فردا در صورتى که مایل هستى برو بحرم جدت اگر مایلى اینجا بمان در احترام تو فروگذارى نخواهیم کرد دیگر سخن کسى را در باره تو نمى‏پذیرم.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، زندگانى حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ( ترجمه جلد 47 بحار الأنوار)، 1جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1398 ق.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۷
کلاغ سفید

مثرم بن دعیب؛ کسی که 190 سال خدا رو عبادت کرده بود.در همه این سال‌ها از خدای خودش هیچ درخواستی نکرده بود. عاشق خدا بود و همه عشق و علاقه‌اش عبادت کردن و حرف زدن با خدای خودش بود. مثرم اونقدر خدا رو دوست داشت که دیگه از مردم بیزار شده بود. سال‌ها بود که در دامنه کوهی در میان یک غار زندگی می‌کرد. فقط او بود و خدای خودش. مثرم عاشق خدا بود.

***

یکی از روزها که مشغول عبادت بود، برای اولین بار از خداوند درخواستی کرد. رو به آسمان کرد و گفت:

خدایا در تمام این سال‌ها فقط تو را عبادت کردم و به هیچ چیز دیگر دل نبستم. اکنون می‌خواهم تنها درخواست خودم را از تو بخواهم. خدایا یکی از دوستان خودت را به من نشان بده تا از ملاقات با او شادمان بشوم.

هنوز چند روزی نگذشته بود که دعای مثرم اجابت شد. حضرت ابوطالب از کوه محل عبادت مثرم می‌گذشت. آری آن ولی الهی و دوست خدائی که خداوند برای مثرم فرستاده بود جناب ابوطالب فرزند عبدالمطّلب بود.

ابوطالب و مثرم مشغول صحبت بودند. مثرم درباره خانواده و قبیله جناب ابوطالب از او پرسید. ابوطالب فرمود:

من از قبیله قریش و از بنی هاشم هستم. پدرم عبدالمطّلب است و جدّم عبد مناف.

مثرم تا اینها را شنید از جای خود بلند شد، دست در گردن جناب ابوطالب انداخت و سر و روی او را می‌بوسید و در حالیکه گریه می‌کرد می‌گفت: خدا را شکر که به من عمر داد تا دوست و ولیّ او را ببینم.

مثرم همانطور که گریه می‌کرد گفت:

ای ابوطالب، به زودی از نسل تو فرزندی پا به دنیا خواهد گذاشت که همه دنیا و اهل آن را شگفت زده می کند. او خلیفه خداوند است. پس هر وقت او را دیدی سلام من را به او برسان.

ابوطالب که تعجب کرده بود. رو به مثرم کرد و فرمود:

از کجا بدانم که این سخنان تو صادقانه است.

***

مثرم گفت: هرگونه که تو بگوئی راست بودن سخنانم را به تو نشان می‌دهم.

ابوطالب از مثرم درخواست کرد تا غذایی از بهشت برایش بیاورد. مثرم دست به دعا برداشت و ناگهان طبقی پر از انگور و انار و خرما به همراه آورد. ابوطالب و مثرم از آن غذای بهشتی خوردند و از یکدیگر جدا شدند.

چند روزی گذشت. کم کم آثار ولادت فرزند ابوطالب نمایان شد. سرزمین مکه دچار زلزله‌ای عجیب شده بود. روزها و شب‌ها گاه و بی‌گاه زمین میلرزید. بزرگان قریش و مردم مکه از ترس به کوه ابوقبیس پناه برده بودند و بت‌ها خود را به آنجا برده بودند. هر بار که از یکی از بت‌ها درخواست می‌کردندتا این بلا را از مکه دفع کند، زمین میلرزید و آن بت با صورت به زمین می‌افتاد. ترس همه مکه را فرا گرفته بود و هیچکس راه چاره‌ای نداشت.

ابوطالب بر فراز کوه ابوقبیس رفت. رو به مردم کرد و فرمود:

ای اهل مکه این زلزله‌ها بخاطر نزدیک شدن تولد فرزندی است که خلیفه خدا بر روی زمین است و نور وجود او اکنون در روی زمین قرار گرفته است. بدانید تا زمانیکه به ولایت و اطاعت از او اقرار نکنید این زمین لرزه‌ها در مکه تمام نمی‌شود.

***

همه مردم مکه و اشراف قریش به ولایت و اطاعت از فرزندی که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود اعتراف و اقرار کردند. ابوطالب دست به دعا برداشت و عرضه کرد:

خدایا بر سرزمین مکه مهربانی کن و این زلزله را از این سرزمین دور نما. همان شب زمین لرزه‌ها تمام شد.

از این داستان چند ماهی گذشت و دیگر زمان ولادت آن فرزند مبارک فرار سیده بود. مادرش فاطمه بنت اسد دیگر آرامش نداشت. به کنار خانه خدا رفته بود. درد بسیاری داشت و پرده کعبه را در دست گرفته بود و با خدای خودش صحبت می‌کرد.

ـ  اى پروردگار من، من بتو ایمان آورده ‏ام! و بهر پیغمبرى را که فرستاده‏اى! و بهر کتابى که نازل فرموده‏ اى! و فرمایشات ابراهیم خلیل که این خانه را بنا کرده است تصدیق نموده‏ ام!

بارالها بحقّ این خانه، و بحق بنا کننده این خانه، و بحق این فرزندى که دارم و مونس من است، و با من سخن مى‏گوید، و یقین دارم که از نشانه‌های عظمت توست، مرا یاری نما.

***

عباس بن عبد المطلب که شاهد قضیه بود مى‏گوید: دیدم که دیوار خانه از محل مستجار شکافته شد و فاطمه داخل خانه کعبه شد، و از دیده نهان گردیده و شکاف خانه بسته شد، و هر چه ما خواستیم در خانه را باز کنیم و از حال فاطمه اطلاع حاصل کنیم نمی‌شد، دانستم که این یکى از آیات و اسرار خداست.

سه روز تمام گذشت و خبر ورود فاطمه بنت اسد به خانه خدا و کعبه در همه جای مکه پپیچید. همه منتظر بودند تا ببینند بالاخره پایان این داستان چه می‌شود.

روز سوم با صدایی مهیب دوباره دیوار کعبه از همان محل مستجار شکافته شد و فاطمه بنت اسد به همراه فرزندی که در آغوش داشت از کعبه بیرون آمد. این اولین و تنها کودکی است که در کعبه متولد شده است. کودکی زیبا با صورتی نورانی، کودکی که به گفته مثرم قرار بود دنیا را دگرگون کند. کودکی که قرار بود شهرتش به همه جای دنیا برسد.

***

پیامبر اکرم که البته در آن زمان هنوز از طرف خدا به پیامبری انتخاب نشده بودند، کودک را در آغوش گرفت و اندکی با او صحبت کرد. آن کودک دائما به چهره مبارک پیامبر نگاه می‌کرد و لبخند میزد.

وه چه طفلی! ممکنات او را طفیل          دست یکسر کائنات او را به ذیل

همه چیز خوب بود اما  هنوز نام کودک را نگذاشته بودند. فاطمه بنت اسد دوست داشت به یاد پدرش نام او را اسد بگذارد. و حضرت ابو طالب به این اسم راضى نبود و به فاطمه گفت: بیا با هم در شب تاریکى از کوه ابو قیس بالا رویم و از خداوند جهان بخواهیم، شاید خودش ما را از اسم این فرزند آگاه کند.

چون شب فرا رسید هر دو از منزل خارج شده و از کوه ابو قیس بالا رفتند و هر دو از خدا درخواست کردند:

اى پروردگار من! اى صاحب این شب تار! واى صاحب صبح روشن! تو خودت ما را واقف گردان که نام این پسر را چه بگذاریم؟

در این حال صداى خِش خِشى بالاى سر آنها در آسمان پیدا شد، ابو طالب سر خود را بلند کرد، دید لوحى سبز است مثل زبرجد، و در او چهار سطر نوشته، با دو دست او را گرفته و او را محکم بسینه خود چسبانید در روى آن نوشته بود:

         خُصِّصتُما بِالوَلَدِ الزَّکِىِّ             وَ الطّاهِرِ المِنتَجَبِ الرَّضِىِ‏

         وَ إسمُهُ مِن قَاهِرٍ عَلِىٍّ             عَلِىٌ اشتُقَّ مِنَ العَلِىّ‏

 

من شما دو نفر را اختصاص دادم به فرزندی پاکیزه و طاهر و انتخاب شده و پسندیده و اسم او را از مقام با عظمت خودم  على گذاشتم، که مشتق از اسم خودم على است، ابو طالب بسیار مسرور شد و سجده نمود.

بعد ابوطالب بلند شد تا برود و مثرم را از ولادت فرزند خودش که دیگر نامش علی بود آگاه سازد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۴
کلاغ سفید

یک:

گنجشک خودش را روی عبای امام رضا علیه السلام انداخت. جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد . امام رو کردند به من و فرمودند: "عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش." چوب را برداشتم و دویدم . جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت به آنها حمله می کرد . مار را کشتم و برگشتم. با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.

 

دو:

  روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می آمد، در راه دید پرنده ای به سراغ بچه های خود در لانه رفت. کنار لانه آمد و جوجه های آن پرنده را از لانه برداشت و با خود گفت: اینها را به عنوان هدیه پیش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ببرم.

آنها را به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد، گروهی از اصحاب حاضر بودند، همگی دیدند که مادر جوجه ها، بدون آنکه از مردم وحشت کند آمد و خود را روی جوجه هایش انداخت.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  به حاضران رو کرد و فرمود: « محبت این مادر را نسبت به جوجه هایش می بینید! بدانید که خداوند هزار برابر بیشتر از این مادر نسبت به مخلوقاتش محبت دارد.

 

سه:

یکی از دوستان منصور دوانیقی خلیفۀ زمان امام صادق علیه السلام می گوید:

روزی منصور در محضر امام صادق علیه السلام نشسته بود که مگسی آمد و بر صورتش نشست. او مگس را از خود دور کرد ولی مگس دوباره برگشت و روی صورت او نشست. منصور دوباره مگس را با دست دور کرد اما دیگر بار برگشت و بر پیشانی او نشست. منصور که از سماجت مگس خسته شده بود بار دیگر آن را از خود دور کرد و از امام علیه السلام سؤال کرد:

چرا خداوند مگس را آفرید؟

امام صادق علیه السلام در جواب فرمود: خداوند مگس را خلق فرمود تا حاکمان زورگو و ظالم را ذلیل کند.

 

چهار:

یکی از دوستان امام حسن علیه السلام می گوید: دیدم امام حسن علیه السلام  مشغول غذا خوردن است. در این حال سگی آمد و رو به روی آن حضرت ایستاد. امام مجتبی علیه السلام یک لقمه غذا که می خورد یک لقمه هم به سگ می داد. گفتم ای پسر رسول خدا اجازه می دهی این سگ را دور کنم؟ فرمود نه! زیرا دوست ندارم که حیوانی  من را در حال غذا خوردن ببیند و من چیزی به او ندهم. بگذار بماند و او را اذیت نکن هر وقت سیر شد خودش می رود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۰:۳۷
کلاغ سفید