یک:
گنجشک خودش را روی عبای امام رضا علیه السلام انداخت. جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد . امام رو کردند به من و فرمودند: "عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش." چوب را برداشتم و دویدم . جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت به آنها حمله می کرد . مار را کشتم و برگشتم. با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.
دو:
روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می آمد، در راه دید پرنده ای به سراغ بچه های خود در لانه رفت. کنار لانه آمد و جوجه های آن پرنده را از لانه برداشت و با خود گفت: اینها را به عنوان هدیه پیش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ببرم.
آنها را به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد، گروهی از اصحاب حاضر بودند، همگی دیدند که مادر جوجه ها، بدون آنکه از مردم وحشت کند آمد و خود را روی جوجه هایش انداخت.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به حاضران رو کرد و فرمود: « محبت این مادر را نسبت به جوجه هایش می بینید! بدانید که خداوند هزار برابر بیشتر از این مادر نسبت به مخلوقاتش محبت دارد.
سه:
یکی از دوستان منصور دوانیقی خلیفۀ زمان امام صادق علیه السلام می گوید:
روزی منصور در محضر امام صادق علیه السلام نشسته بود که مگسی آمد و بر صورتش نشست. او مگس را از خود دور کرد ولی مگس دوباره برگشت و روی صورت او نشست. منصور دوباره مگس را با دست دور کرد اما دیگر بار برگشت و بر پیشانی او نشست. منصور که از سماجت مگس خسته شده بود بار دیگر آن را از خود دور کرد و از امام علیه السلام سؤال کرد:
چرا خداوند مگس را آفرید؟
امام صادق علیه السلام در جواب فرمود: خداوند مگس را خلق فرمود تا حاکمان زورگو و ظالم را ذلیل کند.
چهار:
یکی از دوستان امام حسن علیه السلام می گوید: دیدم امام حسن علیه السلام مشغول غذا خوردن است. در این حال سگی آمد و رو به روی آن حضرت ایستاد. امام مجتبی علیه السلام یک لقمه غذا که می خورد یک لقمه هم به سگ می داد. گفتم ای پسر رسول خدا اجازه می دهی این سگ را دور کنم؟ فرمود نه! زیرا دوست ندارم که حیوانی من را در حال غذا خوردن ببیند و من چیزی به او ندهم. بگذار بماند و او را اذیت نکن هر وقت سیر شد خودش می رود.