به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

Every thing would be about HE
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میان زهد و رندی عالمی دارم نمی دانم
که چرخ ازخاک من تسبیح یا پیمانه میسازد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وصایت» ثبت شده است

 

دیر راهب

سال‌هاست در اینجا منتظرم. نه فقط من، قبل از من خیلی‌ها منتظر بودند. همه‌مان آرزو داشتیم آن کاشف بزرگ را ببینیم. دیگر انگار قسمت من هم نیست. هرچه باشد 70 سال از عمرم گذشته و هنوز حتی یک نشانه کوچک هم از او پیدانکرده‌ام. آخر مگر می‌شود! تا آنجا که یادم می آید 100 سال است که ما منتظر او هستیم. نکند اصلا همه اینها اشتباه بوده. ساختن این دیر، منتظر ماندن ما، حرف‌های کتاب مقدس. پناه بر خدا. باز هم منتظر می‌مانم. می‌دانید به منتظر بودنش میارزد. در کتاب مقدس آمده آن مرد با خودش مژده بهشت را می‌آورد. منتظر می‌مانم. بگذار بروم کنار پنجره شاید خبری باشد. از تنهائی دلم گرفته خدایا پس او کجاست؟

***

اینها حرف‌های راهبِ مسیحیِ پیری بود که 30 سال از عمر خود را در انتظار یک نفر در تنهائی بسر برده‌بود. در کتاب مقدس نوشته شده بود که در این بیابان چشمه‌ای است که فقط پیامبران می‌تو‌انند آن را پیدا کنند. پیروان حضرت عیسی سال‌ها بود که در اینجا دیری ساخته بودند و همیشه یک نفر در آن خدا را عبادت می‌کرد و منتظر آمدن آن پیامبر بود.

***

راهب همان‌طور که کنار پنجره دیر ایستاده بود و به بیابان نگاه می‌کرد. زیر لب ذکر خدا می‌گفت. انگار از دور چیزی به سمت او می‌آمد.

آن چیست؟ عجب گرد و خاکی به پا کرده است! اینجا که اصلا مسیر عبور کاروان‌ها نیست. اصلا حوصله آدم‌ها را ندارم.سال‌هاست که هر وقت گذر کسی به اینجا میوفتد ما را به مسخره می‌گیرد. این انتظار ما هم مایه استهزاء دینمان شده است. همه ما را به خاطر انتظار آمدن آن مرد مسخره می‌کنند.

راهب پنجره را بست تا از حرف‌های مردم در امان باشد. رفت تا کمی استراحت کند. گرمای بیابان‌های عراق تا مغز آدم نفوذ می‌کرد. لشگری به سمت دیر راهب می‌آمد. همه زره پوش بودند و گرمای آفتابی که به آهن زره‌هایشان می‌تابید امانشان را بریده بود.

***

ـ یک خانه می‌بینم. انگار کسی اینجا زندگی می‌کند.

ـ خدا خیرت دهد برادر در این بیابان که کسی طاقت نفس کشیدن ندارد چه برسد به زندگی کردن.

ـ خوب نگاه کن! آنجا را می‌گویم. آن خانه رامی‌بینی؟

ـ آری می‌بینم بیشتر شبیه دیر نصرانی‌هاست. بیا برویم حتما آنجا کمی آب دارند تا ما را از تشنگی نجات دهند. حتما در این اطراف چشمه‌ای هست که اینها اینجا خانه ساخته‌اند.

لشگریان به کار دیر راهب رسیدند. اسب‌هایشان دیگر از شدت عطش طاقت ایستادن نداشتند. دو نفر به کنار دیر رفتند. هر چه در زدند کسی در را باز نکرد.

ـ آهای کسی اینجا زندگی نمی‌کند. کسی نیست تا ما را راهنمائی کند. داریم از تشنگی هلاک می‌شویم.

آن‌قدر سر و صدا کردند که پیر مرد راهب کلافه شد. پنجره را باز کرد و گفت:

ـ چه می‌خواهید؟ در این بیابان بدنبال چه می‌گردید؟

ـ سلام پدر جان. ما لشگریانی هستیم که به جنگ می‌رویم. آبمان تمام شده و از تشنگی اسب‌هایمان دارند هلاک می‌شوند. شما که اینجا را برای زندگی انتخاب کردید حتما چشمه‌ای سراغ دارید. وگر نه در این بیابان هیچ نادانی بدون آب خانه نمی‌سازد.

ـ نادان شمائید که به اندازه کافی برای خودتان آب نیاوردید. مگر لشگر کشی بدون آب می‌شود؟! یا شاید آوردید ولی همه را در بین راه خورده‌اید؟!

ـ اینها را کنار بگذار پدر جان داریم از تشنگی می‌میریم.

ـ من اینجا آب فقط به اندازه مصرف یک ماه خودم دارم. ماهی یک مرتبه از چاهی که در چهار فرسخی اینجاست برایم آب می‌آورند. اگر به شما بخواهم آب بدهم خودم از تشنگی چه کنم؟

ـ خب پدرجان می‌رفتی و دیرت را کنار چاه می‌ساختی چرا اینجا! نکند به دنبال گنج می‌گردی؟

ـ آری پسر جان سال‌هاست من و پدرانم به دنبال گنج می‌گردیم. اما نه از آن گنج‌ها که تو فکر می‌کنی!

ـ پس به دنبال چه هستی؟!

ـ منتظرم. منتظر یک مرد که قرار است روزی بیاید و ما را با خودش رستگار کند.

ـ منتظر! آن هم منتظر یک مرد!  خدا عقلت بدهد معلوم است پیرمرد و تنهائی و گرمای بیابان همین می‌شود دیگر! این همه مرد در شهر است و تو در بیابان منتظری!

ـ آنها که در شهرند همه شبیه مرد هستند ولی دل‌هایشان نامرد است من در انتظار یک مردم. یک مرد خدائی.

***

سربازها پیرمرد را رها کردند و به سمت فرمانده خودشان رفتند.به گمان‌شان باید آن چهار فرسخ را می‌رفتند تا به چاه برسند و آب پیدا کنند. آن‌هم آب چاه در دل بیابان که حتما تلخ و بد مزه خواهد بود.

فرمانده خودش به سراغ راهب آمد.

ـ سلام بر بنده خدا. شنیدم که در این بیابان تنهائی و منتظر. خدا چشمت را به دیدنش روشن کند.

ـ سلام بر تو ای مرد بزرگ . همین ادب و مهربانی در صحبت تو کافیست تا فرمانده خوبی بشوی.

ـ هر چه دارم از خدا دارم از خودم نیست. راستی برادر در این نزدیکی‌ها چشمه و یا چاهی نیست که لشگرمان را سیراب کنم؟

ـ نه برادر تا چهار فرسخ هیچ نیست.

ـ مطمئن هستی؟

ـ من و پدرانم سال‌هاست که اینجائیم هیچ چشمه و چاهی تا همان چهار فرسخ که گفتم نیست.

فرمانده رو به لشگر کرد و گفت:

ـ ای لشگریان آیا همه شما کلام این پیرمرد را شنیدید که گفت هیچ چشمه‌ای اینجا نیست؟

همه لشگر گفتند بله شنیدیم. فرمانده جائی را با دست نشان داد و دستور داد تا آنجا را بکنند. هنوز چند متری از خاک‌ها را برنداشته بودند که سنگی زیبا مانند الماس درخشان معلوم شد.

یکی از سربازها رو به راهب کرد و گفت:

ـ پدر جان بیا ما گنجت را پیداکردیم.

***

فرمانده دستور داد تا آن سنگ را بردارند. یک لشگر آدم هر کار کردند نتوانستند آن سنگ را بردارند. پیرمرد از پنجره با چشمانی که از تعجب بیرون زده بود فقط نگاه می‌کرد. انگار داشت داستانی را که آخرش را می‌دانست به چشم خودش می‌دید.

فرمانده همه را به کناری فرستاد. کنار سنگ ایستاد و جملاتی گفت که هیچکس نشنید. دو انگشت خودش را کنار سنگ گذاشت و آن را کنار زد.

آب شیرین و گوارا در آن بیابان گرم جاری شد. لشگریان همه آمدند تا آب بنوشند. پیر مرد پس از 30 سال از آن دیر بیرون آمد. همان طور که به سمت چشمه می‌رفت فریاد می‌زد:

پیدایش کردم. بالاخره من پیدایش کردم. خدایا این قسمت من بود اورا پیدا کنم.

پیر مرد در مقابل فرمانده خودش را به زمین انداخت. پاهایش را می‌بوسید و دائما می‌گفت پیدایت کردم ای مرد، پیدایت کردم.

فرمانده کنار او روی زمین نشست.

ـ ای پیرمرد چه چیز را پیدا کردی که اینقدر خوشحالی؟

ـ همان مردی را که سال‌هاست در انتظار او هستیم پیدا کردم. در کتاب مقدس آمده است که روزی مردی به این سرزمین می‌آید و این چشمه را پیدا می کند. او آورنده آخرین دین خداست و هر کس به همراه او باشد رستگار خواهد شد و بهشت خدا برای او آماده است و من تو را پیدا کردم تو آخرین پیامبر هستی.

اشک در چشمان فرمانده حلقه زد

ـ نه پیر مرد من آن پیامبر نیستم. پیامبرمان مدتی است از میان ما رفته.

ـ پس تو کیستی؟ هر که هستی بین تو و آن پیامبر فرقی نیست. اگر فرقی بود نمی‌توانستی این چشمه را پیدا کنی.

ـ راست گفتی پیرمرد.من خلیفه، جانشین و نفس پیغمبرمان هستم. من علی بن ابی طالب امیرالمومنین هستم. من صاحب علم اولین و آخرین هستم.

***

پیر مرد مسلمان شد و در همان جنگ به شهادت رسید.

100 سال انتظار برای رسیدن به امام زمان چیز زیادی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۸
کلاغ سفید