مثرم بن دعیب؛ کسی که 190 سال خدا رو عبادت کرده بود.در همه این سالها از خدای خودش هیچ درخواستی نکرده بود. عاشق خدا بود و همه عشق و علاقهاش عبادت کردن و حرف زدن با خدای خودش بود. مثرم اونقدر خدا رو دوست داشت که دیگه از مردم بیزار شده بود. سالها بود که در دامنه کوهی در میان یک غار زندگی میکرد. فقط او بود و خدای خودش. مثرم عاشق خدا بود.
***
یکی از روزها که مشغول عبادت بود، برای اولین بار از خداوند درخواستی کرد. رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا در تمام این سالها فقط تو را عبادت کردم و به هیچ چیز دیگر دل نبستم. اکنون میخواهم تنها درخواست خودم را از تو بخواهم. خدایا یکی از دوستان خودت را به من نشان بده تا از ملاقات با او شادمان بشوم.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دعای مثرم اجابت شد. حضرت ابوطالب از کوه محل عبادت مثرم میگذشت. آری آن ولی الهی و دوست خدائی که خداوند برای مثرم فرستاده بود جناب ابوطالب فرزند عبدالمطّلب بود.
ابوطالب و مثرم مشغول صحبت بودند. مثرم درباره خانواده و قبیله جناب ابوطالب از او پرسید. ابوطالب فرمود:
من از قبیله قریش و از بنی هاشم هستم. پدرم عبدالمطّلب است و جدّم عبد مناف.
مثرم تا اینها را شنید از جای خود بلند شد، دست در گردن جناب ابوطالب انداخت و سر و روی او را میبوسید و در حالیکه گریه میکرد میگفت: خدا را شکر که به من عمر داد تا دوست و ولیّ او را ببینم.
مثرم همانطور که گریه میکرد گفت:
ای ابوطالب، به زودی از نسل تو فرزندی پا به دنیا خواهد گذاشت که همه دنیا و اهل آن را شگفت زده می کند. او خلیفه خداوند است. پس هر وقت او را دیدی سلام من را به او برسان.
ابوطالب که تعجب کرده بود. رو به مثرم کرد و فرمود:
از کجا بدانم که این سخنان تو صادقانه است.
***
مثرم گفت: هرگونه که تو بگوئی راست بودن سخنانم را به تو نشان میدهم.
ابوطالب از مثرم درخواست کرد تا غذایی از بهشت برایش بیاورد. مثرم دست به دعا برداشت و ناگهان طبقی پر از انگور و انار و خرما به همراه آورد. ابوطالب و مثرم از آن غذای بهشتی خوردند و از یکدیگر جدا شدند.
چند روزی گذشت. کم کم آثار ولادت فرزند ابوطالب نمایان شد. سرزمین مکه دچار زلزلهای عجیب شده بود. روزها و شبها گاه و بیگاه زمین میلرزید. بزرگان قریش و مردم مکه از ترس به کوه ابوقبیس پناه برده بودند و بتها خود را به آنجا برده بودند. هر بار که از یکی از بتها درخواست میکردندتا این بلا را از مکه دفع کند، زمین میلرزید و آن بت با صورت به زمین میافتاد. ترس همه مکه را فرا گرفته بود و هیچکس راه چارهای نداشت.
ابوطالب بر فراز کوه ابوقبیس رفت. رو به مردم کرد و فرمود:
ای اهل مکه این زلزلهها بخاطر نزدیک شدن تولد فرزندی است که خلیفه خدا بر روی زمین است و نور وجود او اکنون در روی زمین قرار گرفته است. بدانید تا زمانیکه به ولایت و اطاعت از او اقرار نکنید این زمین لرزهها در مکه تمام نمیشود.
***
همه مردم مکه و اشراف قریش به ولایت و اطاعت از فرزندی که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود اعتراف و اقرار کردند. ابوطالب دست به دعا برداشت و عرضه کرد:
خدایا بر سرزمین مکه مهربانی کن و این زلزله را از این سرزمین دور نما. همان شب زمین لرزهها تمام شد.
از این داستان چند ماهی گذشت و دیگر زمان ولادت آن فرزند مبارک فرار سیده بود. مادرش فاطمه بنت اسد دیگر آرامش نداشت. به کنار خانه خدا رفته بود. درد بسیاری داشت و پرده کعبه را در دست گرفته بود و با خدای خودش صحبت میکرد.
ـ اى پروردگار من، من بتو ایمان آورده ام! و بهر پیغمبرى را که فرستادهاى! و بهر کتابى که نازل فرموده اى! و فرمایشات ابراهیم خلیل که این خانه را بنا کرده است تصدیق نموده ام!
بارالها بحقّ این خانه، و بحق بنا کننده این خانه، و بحق این فرزندى که دارم و مونس من است، و با من سخن مىگوید، و یقین دارم که از نشانههای عظمت توست، مرا یاری نما.
***
عباس بن عبد المطلب که شاهد قضیه بود مىگوید: دیدم که دیوار خانه از محل مستجار شکافته شد و فاطمه داخل خانه کعبه شد، و از دیده نهان گردیده و شکاف خانه بسته شد، و هر چه ما خواستیم در خانه را باز کنیم و از حال فاطمه اطلاع حاصل کنیم نمیشد، دانستم که این یکى از آیات و اسرار خداست.
سه روز تمام گذشت و خبر ورود فاطمه بنت اسد به خانه خدا و کعبه در همه جای مکه پپیچید. همه منتظر بودند تا ببینند بالاخره پایان این داستان چه میشود.
روز سوم با صدایی مهیب دوباره دیوار کعبه از همان محل مستجار شکافته شد و فاطمه بنت اسد به همراه فرزندی که در آغوش داشت از کعبه بیرون آمد. این اولین و تنها کودکی است که در کعبه متولد شده است. کودکی زیبا با صورتی نورانی، کودکی که به گفته مثرم قرار بود دنیا را دگرگون کند. کودکی که قرار بود شهرتش به همه جای دنیا برسد.
***
پیامبر اکرم که البته در آن زمان هنوز از طرف خدا به پیامبری انتخاب نشده بودند، کودک را در آغوش گرفت و اندکی با او صحبت کرد. آن کودک دائما به چهره مبارک پیامبر نگاه میکرد و لبخند میزد.
وه چه طفلی! ممکنات او را طفیل دست یکسر کائنات او را به ذیل
همه چیز خوب بود اما هنوز نام کودک را نگذاشته بودند. فاطمه بنت اسد دوست داشت به یاد پدرش نام او را اسد بگذارد. و حضرت ابو طالب به این اسم راضى نبود و به فاطمه گفت: بیا با هم در شب تاریکى از کوه ابو قیس بالا رویم و از خداوند جهان بخواهیم، شاید خودش ما را از اسم این فرزند آگاه کند.
چون شب فرا رسید هر دو از منزل خارج شده و از کوه ابو قیس بالا رفتند و هر دو از خدا درخواست کردند:
اى پروردگار من! اى صاحب این شب تار! واى صاحب صبح روشن! تو خودت ما را واقف گردان که نام این پسر را چه بگذاریم؟
در این حال صداى خِش خِشى بالاى سر آنها در آسمان پیدا شد، ابو طالب سر خود را بلند کرد، دید لوحى سبز است مثل زبرجد، و در او چهار سطر نوشته، با دو دست او را گرفته و او را محکم بسینه خود چسبانید در روى آن نوشته بود:
خُصِّصتُما بِالوَلَدِ الزَّکِىِّ وَ الطّاهِرِ المِنتَجَبِ الرَّضِىِ
وَ إسمُهُ مِن قَاهِرٍ عَلِىٍّ عَلِىٌ اشتُقَّ مِنَ العَلِىّ
من شما دو نفر را اختصاص دادم به فرزندی پاکیزه و طاهر و انتخاب شده و پسندیده و اسم او را از مقام با عظمت خودم على گذاشتم، که مشتق از اسم خودم على است، ابو طالب بسیار مسرور شد و سجده نمود.
بعد ابوطالب بلند شد تا برود و مثرم را از ولادت فرزند خودش که دیگر نامش علی بود آگاه سازد.