به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

Every thing would be about HE
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میان زهد و رندی عالمی دارم نمی دانم
که چرخ ازخاک من تسبیح یا پیمانه میسازد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با موضوع «نمایشنامه» ثبت شده است

دو حکایت جالب که می توان آن را به صورت نمایشنامه و یا روایتگری تعریف کرد.

 

1. دو نفر از اصحاب خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام رسیدند یکى پاى روى مارى گذاشته بود و او را گزیده بود دیگرى نیز در بین راه از روى دیوار عقربى بر پیکرش افتاد و او را گزید هر دو بر زمین افتادند و از تاب درد و ناراحتى گریه میکردند.

جریان را بعرض امیر المؤمنین علیه السّلام رساندند فرمود هنوز محبت آنها تمام نشده و آن دو را بمنزلشان بردند هر دو با مریضى و ناراحتى دو ماه را سپرى کردند. پس از دو ماه امیر المؤمنین علیه السّلام از پس آن دو فرستاد هر دو را آوردند.

مردم چنین گمان میکردند که در بین راه خواهند مرد از شدت ناراحتى.

فرمود حال شما چطور است گفتند بسیار ناراحت و در عذاب شدیدى هستیم.

فرمود استغفار کنید از گناهى که موجب این ناراحتى براى شما شد و بخدا پناه برید از آنچه موجب از بین رفتن اجرتان و شدت گناه برایتان گردید و این ناراحتى فقط بواسطه گناهى بود که مرتکب شدید عرضکردند جریان چیست یا امیر المؤمنین رو بیکى از آنها نموده فرمود اما تو یادت مى‏آید فلان روز که فلان کس طعنه زد بسلمان فارسى چون ما را دوست میداشت ولى تو بر خود و خانواده و فرزند و مالت نترسیدى که او را رد کنى و خفیف نمائى بیشتر جانب آسایش آن مرد را ملاحظه کردى بهمین جهت گرفتار  این درد شدى. اگر میخواهى خداوند ناراحتى ترا از بین ببرد تصمیم بگیر هر کس دوستى از ما را مورد طعنه قرار داد در صورتى که بتوانى او را کمک کنى کمک نمائى مگر بر خود و خانواده و فرزند و مالت بترسى.

بدیگرى فرمود تو میدانى چرا دچار چنین ناراحتى شدى گفت نه فرمود یادت هست وقتى قنبر خادم من آمد و تو پیش فلان ستمگر ایستاده بودى تو بواسطه احترام بقنبر از جاى حرکت کردى چون احترام بما میگذاشتى بتو اعتراض کرد که چرا پیش من براى قنبر حرکت کردى باو گفتى چرا حرکت نکنم براى کسى که ملائکه پر و بال خود را زیر پایش میگسترانند این حرف را که زدى از جاى حرکت کرد و قنبر را زد و دشنام داد و آزارش نمود و مرا تهدید کرد و اجبار نمود که صبر بر این ناراحتى نمایم بهمین جهت مار ترا گزید.

اگر مایلى خدا عافیت بتو ببخشد از این ناراحتى تصمیم بگیر نسبت بما و هر یک از دوستان ما کارى در مقابل دشمنانمان انجام ندهى که موجب اذیت و آزار آنها با ما شود.

پیامبر اکرم با اینکه مرا بر همه مقدم میداشت، در مجلس جلو پاى من وقتى وارد میشدم حرکت نمیکرد آن طورى که حرکت میکرد براى بعضى از آنها با اینکه او قابل مقایسه با من نبود در یک دهم از یک صد هزارم زیرا پیامبر اکرم میدانست این کار دشمنان را وادار میکند عکس العملى انجام دهند که موجب غم و ناراحتى او و من و مؤمنین شود حرکت میکرد پیش پاى اشخاصى که از این کار بر خود و آنها ترسى نداشت آن ترسى که از حرکت کردن پیش پاى من برایش بود.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، بخش امامت ( ترجمه جلد 23 تا 27بحار الأنوار)، 5جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1363ش.

 

2. صفوان بن مهران گفت مردى از قریش که از بنى مخزوم بود پیش منصور دوانیقى از حضرت صادق سخن‏چینى کرد پس از کشته شدن محمّد و ابراهیم فرزندان عبد اللَّه بن حسن گفت: جعفر بن محمّد غلام خود معلى بن خنیس را براى جمع آورى اموال پیش شیعیان خود میفرستد و محمّد بن عبد اللَّه نیز باو کمک میکند. منصور نزدیک بود دست خود را گاز بگیرد از خشم.

فورى نامه‏اى بعموى خود داود که آن زمان فرماندار مدینه بود نوشت که جعفر بن محمّد را بفرستد و اجازه تأخیر ندهد. داود نامه منصور را خدمت حضرت صادق فرستاده گفت فردا آماده حرکت باش مبادا تأخیر بیاندازى. صفوان گفت آن روز من در مدینه بودم. حضرت صادق از پى من فرستاد وقتى خدمتش رسیدم فرمود مالهاى سوارى خود را آماده کن فردا صبح ان شاء اللَّه عازم عراق هستم.

همان دم از جاى حرکت کرد من در خدمتش بودم وارد مسجد پیامبر شد بین نماز ظهر و عصر بود چند رکعت نماز خواند پس از آن شروع بدعا کرد دستهاى خود را بلند نموده گفت:

«یا من لیس له ابتداء ...

تا آخر دعاء» من از آن جناب درخواست کردم دعا را برایم تکرار کند آن جناب دو مرتبه خواند و من نوشتم فردا صبح شتر آماده کردم و بجانب عراق حرکت کردیم وارد شهر منصور شد اجازه ورود خواست اجازه داد «1».

صفوان گفت کسانى که در مجلس منصور حضور داشتند برایم نقل کردند که وقتى چشم منصور بحضرت صادق افتاد او را احترام کرد و نزدیک خود نشاند و جریان آن مرد را توضیح داد که بمن خبر داده‏اند معلى بن خنیس غلام شما مأمور جمع آورى اموال است براى شما.

حضرت صادق فرمود بخدا پناه مى‏برم از چنین کارى. گفت قسم میخورى که چنین نکرده‏اى فرمود آرى قسم بخدا میخورم که چنین چیزى نبوده.

منصور گفت باید قسم بطلاق زنان و آزادى بندگان بخورى فرمود تو راضى نیستى که قسم بخداى یکتا بخورم. منصور گفت اظهار علم فقه براى من نکن. فرمود پس اطلاعات فقهى خود را کجا بکار برم یا امیر المؤمنین. منصور گفت این سخنان را رها کن من اکنون بین تو و کسى که این حرفها را در باره‏ات زده جمع میکنم. آن مرد را آوردند وقتى روبرو با حضرت صادق شد گفت هر چه گفته‏ام درست است این همان جعفر بن محمّد است. حضرت صادق فرمود قسم میخورى که هر چه گفته‏اى درست است؟ گفت آرى. شروع کرد بقسم خوردن (و اللَّه الذى لا اله الا هو الطالب الغالب الحى القیوم) حضرت صادق فرمود نه عجله نکن هر طور که من میگویم قسم بخور. منصور گفت این قسم چه عیبى دارد. فرمود خداوند زنده و کریم است وقتى بنده‏اش او را بستاید از او خجالت میکشد که فورى کیفرش نماید ولى بگو بیزارم از نیرو و قدرت خدا و متکى بقدرت و نیروى خود میباشم اگر آنچه گفته‏ام صحیح نباشد. منصور گفت هر طور که ابا عبد اللَّه میگوید قسم بخور. آن مرد همان طور قسم یاد کرد هنوز سخنش تمام نشده بود که بر روى زمین افتاد و مرد.

منصور ترسید و بدنش بلرزه افتاد. گفت همین فردا در صورتى که مایل هستى برو بحرم جدت اگر مایلى اینجا بمان در احترام تو فروگذارى نخواهیم کرد دیگر سخن کسى را در باره تو نمى‏پذیرم.

________________________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، زندگانى حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ( ترجمه جلد 47 بحار الأنوار)، 1جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1398 ق.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۷
کلاغ سفید

نمایشنامه احترام به والدین

 

 

شخصیت ها :       1 . راوی            2 . مرد              3 . پیرمرد

......................................................................................................................................................................................

 

راوی:   بسم الله الرحمن الرحیم ، سلام و صد سلام به همه شما بچه‌های خوب و زرنگ. امیدوارم که حالتون خوب باشه و عید نیمه شعبان به همتون خوش گذشته باشه و یاد و خاطر خوش اون همیشه در ذهنتون باقی بمونه.

بله گل‌های خوشگلم، امروز هم ما با یک  قصه در خدمت شمائیم . قصه ای که نامش هست :«حرمت پدر را نگه دار».

پس خوب حواستونو جمع کنید و به قصه امروز حسابی گوش بدید و ببینید از اون چه نتایج آموزنده‌ای می‌تونید بگیرید.

بله دوستان، راویان اخبار ناقلان احوال وطوطیان شیرین شکن شیرین گفتار ، گردونه کلام را این طور به گردش در آورده اند که: فرستاده پیامبر عجله داشت و می بایست هر چه زود تر پیغام پیامبر را به مرد می رساند . او آن قدر اسب سیاهش را هِی کرد تا بالاخره به خانه مرد رسید. خانه او در یکی از محله های شهر مدینه بود . فرستاده ، فوری از اسب پایین پرید. در خانه باز بود. سرش را داخل خانه  بُرد و داد زد : کسی در خانه نیست؟   ناگهان صدای خروس خانه بلند شد.   قوقولی قوقو.... او دوباره داد زد صاب خونه؟ خدمتکار پیری بیرون آمد. فرستاده گفت: به آقایت بگو زود به مسجد بیاید که پیامبر منتظر اوست. مرد که از پشت در صدای او را شنیده بود ، فوری بیرون آمدو پرسید:

مرد :   پیامبر با من کار دارد چه کاری؟  

راوی :  فرستاده جواب داد:  من بی اطلاعم . ایشان در مسجد نشسته اند تا بیایی. زود باش!

مرد با عجله سوار اسب زیبایش شد و همراه فرستاده به مسجد رفت .تا پا به مسجد گذاشت پدر پیرش را دید که کنار پیامبر نشسته است. عصبانی شد در دلش گفت :

مرد :   ای وای!! دوباره سرو کلّه پدر غرغروی من پیدا شد. انگار نمی خواهد دست از سر من بردارد.

راوی :  مرد  سلام کرد و با غرور جلوی آن ها نشست . عبا و قبایش به زور شکم بزرگش را می پوشاند. پیامبر فرمودند:  ای جوان پدرت از تو به من شکایت کرده است چرا خرج او را نمی دهی؟ پدر پیر او، با ناراحتی نگاهش می کرد. مرد که خیلی عصبانی شده بود گفت :

مرد :   ای رسول خدا من پولی ندارم که به او بدهم . دارایی من خیلی کم است حتی برای خانواده و خدمتکار هایم نیز کافی نمی شود.

 راوی :  ناگهان پدر پیر او وسط حرفش پرید و گفت :

پیرمرد :   دروغ می گوید من خبر دارم که پسرم انبار بزرگی دارد که پر ازخرما ، گندم ، جو و کشمش است. راوی :  مرد عصبانی شد. دندان هایش را به هم کشید.خواست سر پدرش  داد بزند اما از پیامبر  ترسید. فوری بلند شدو با تندی گفت:

مرد :  نه این طور نیست. من راست می گویم.من هیچ مال وثروتی ندارم.

راوی :  پیامبر که تا آن لحظه ساکت بودند فرمودند: من خرج این ماه پدرت را می دهم. اما از ماه دیگر تو خرج او را بده! مرد زیر لب غر زد. پیامبر بلند شدند. پیر مرد به کمک عصای خود ، از جایش بلند شد. کمرش خمیده بود وبه سختی راه می رفت. لباس هایش نامرتب وکهنه بود. لب هایش ترک های  زیادی داشت . انگار چند روزی بود غذای درست وحسابی نخورده بود. با اینکه پسرش با او تندی می کرد ، ولی او باز هم با محبت به او نگاه می کرد. چشم های مرد ، اخم آلود شده بود. پیامبر اسامه را صدا زدند .و باو فرمودند صد درهم به این پیر مرد بده!  پیر مرد با خوشحالی  کیسه ی پول را گرفت و برای پیامبر دعا کرد. مرد با ناراحتی از مسجد بیرون رفت.

بله دوستان عزیز یک ماه گذشت. و دوباره پیر مرد نفس نفس زنان، در حالی که عصا به زمین می زد ، به نزدیک پیامبر رفت. سلام کرد وبا گریه گفت:

پیرمرد :  همه ی پولم تمام شد ، اما پسرم اصلاً به سراغم نیامد.

 راوی :  ابر غم بر صورت پیامبر سایه انداخت. پیر مرد با دستمال کهنه ای چشم های خود را پاک می کرد و ادامه داد: وقتی با این حال و روز  بد ،  به سراغ او رفتم،  نه تنها هیچ کمکی به من نکرد بلکه  مرا به خانه اش نیز راه نداد!!

راوی :   پیامبر دوباره یک نفر را به دنبال او فرستادند . مرد به مسجد آمد ، تا پیامبر را دید ، با ناله گفت:

 مرد :   گفتم که... باور کنید که من مال وپول اضافه ندارم. من نمی توانم به پدرم کمک کنم ! من توی مخارج خودم هم مانده ام!!

راوی :   پیامبر با ناراحتی گفتند : تو دروغ می گویی! مرد گفت :

مرد :  نه ، من دروغگو نیستم !

راوی :  پیر مرد آه وناله کرد و گفت:

پیرمرد :  پسرم ! چرا سر عقل نمی آئی و از خدا نمی ترسی؟

راوی :  پیامبر فرمودند ای مرد، بدان که وقتی شب فرا برسد، حال و روز تو از پدرت بد تر می شود و از او فقیر تر و محتاجتر می شوی!! مرد ، خنده ای کرد و با بی اعتنائی از مسجد بیرون رفت.پیرمرد با نگرانی دنبالش رفت و صدایش زد.اما  او که مغرور تر از همیشه شده بود، سوار اسب خود شد و با بی اعتنائی به حرف پیامبر و پدرش از آنجا دور شد.

تازه شب از راه رسیده بود که درِ خانه مرد به صدا درآمد . خدمتکار مرد در را باز نمود و سپس سراسیمه  و پریشان به اتاق مرد رفت وگفت :آقا ! چند تا از همسایه ها با شما کار دارند. مرد دَم در رفت . یکی از همسایه ها گفت : کجائی مرد ؟! چرا به انبارت  سَر نمیزنی؟ انبار بزرگ مرد در کنار خانه های آنها بود. مرد با تعجب پرسید :

مرد :   مگر انبار من چه شده؟

راوی :  یکی دیگر از همسایه ها گفت بوی گندی از آن بلند شده و همه ما را آزار می دهد زود تر بیا و در آن را باز کن ببین چه شده ؟ ما از بوی گند آن داریم مریض می شویم. دل مرد لرزید  گویا آسمان بر سر اوخراب شده بود. او فوری  به همراه همسایه ها وخدمت کارهای خود به طرف انبار رفت. وقتی در انبار را باز کرد  از بوی گندی که می آمد همه عقب رفتند و جلوی بینی خود را گرفتند. اما مرد با پارچه ای  بینی و دهانش را گرفت و داخل انبار شد. وقتی خوب نگاه کرد متوجه شد که همه خرماها ، گندم ها ، جو ها و کشمش هایش گندیده و فاسد شده اند. ناگهان فریادش بلند  شد و شروع کرد خودش را زدن  و مرتب می گفت :

مرد :   ای وای بد بخت شدم!!  ای وای بیچاره شدم!!  ای  داد!!  ای هوار!!  ای بیداد!!  ای وای!!  ای داد.. راوی :  خوب بسه دیگه توام! چرا اینقدر جو گیر شدی ؟؟  انگار داریم قصه تعریف می کنیما.

بله بچه های عزیزمرد مغرور و خسیس قصه ما، بالاخره مجبور شد کارگرهای زیادی را به آنجا بیاورد تا جنس های گندیده را به بیرون از شهر مدینه ببرند. او پول کمی در خانه داشت چرا که با همه پولش آن جنس ها را خریده بود تا موقعی که گران شدند آنها را بفروشد . انبار را هم از یکی ثروتمندان شهر اجاره کرده بود. مرد مجبور شد فرشهای خانه اش را بفروشد تا مزد آن همه کارگر را بدهد.

بالاخره انبار خالی شد و مرد با حسرت به طرف خانه اش رفت. وقتی وارد خانه شد صدای گریه همسرش بلند شد . مرد فهمید که دیگر هیچ پول و ثروتی برایش باقی نمانده است . مرد از غصه بیهوش شد و بر زمین افتاد . مرد از این ناراحتی  وغصه مریض شد و در بستر افتاد. وقتی خبر فقر و بیماری او به رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید فرمودند:

ای کسانی که پدر و مادر های خود را اذیت می کنید از سرگذشت این جوان عبرت بگیرید و بدانید همان طور که  در دنیا ثروت  او از بین رفت و مریض شد در آخرت هم به عذاب جهنم گرفتار خواهد شد.

 

خب این هم از قصه ی امروز، امیدوارم که خسته نشده باشید. ما هم کم کم بریم که نوبت برنامه های بعدی فرا رسیده است پس تا یه جشن دیگه ، یه  قصه دیگه و یه دیدار دیگه دست حق یارتون علی  نگهدارتون

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۲
کلاغ سفید

 

دیر راهب

سال‌هاست در اینجا منتظرم. نه فقط من، قبل از من خیلی‌ها منتظر بودند. همه‌مان آرزو داشتیم آن کاشف بزرگ را ببینیم. دیگر انگار قسمت من هم نیست. هرچه باشد 70 سال از عمرم گذشته و هنوز حتی یک نشانه کوچک هم از او پیدانکرده‌ام. آخر مگر می‌شود! تا آنجا که یادم می آید 100 سال است که ما منتظر او هستیم. نکند اصلا همه اینها اشتباه بوده. ساختن این دیر، منتظر ماندن ما، حرف‌های کتاب مقدس. پناه بر خدا. باز هم منتظر می‌مانم. می‌دانید به منتظر بودنش میارزد. در کتاب مقدس آمده آن مرد با خودش مژده بهشت را می‌آورد. منتظر می‌مانم. بگذار بروم کنار پنجره شاید خبری باشد. از تنهائی دلم گرفته خدایا پس او کجاست؟

***

اینها حرف‌های راهبِ مسیحیِ پیری بود که 30 سال از عمر خود را در انتظار یک نفر در تنهائی بسر برده‌بود. در کتاب مقدس نوشته شده بود که در این بیابان چشمه‌ای است که فقط پیامبران می‌تو‌انند آن را پیدا کنند. پیروان حضرت عیسی سال‌ها بود که در اینجا دیری ساخته بودند و همیشه یک نفر در آن خدا را عبادت می‌کرد و منتظر آمدن آن پیامبر بود.

***

راهب همان‌طور که کنار پنجره دیر ایستاده بود و به بیابان نگاه می‌کرد. زیر لب ذکر خدا می‌گفت. انگار از دور چیزی به سمت او می‌آمد.

آن چیست؟ عجب گرد و خاکی به پا کرده است! اینجا که اصلا مسیر عبور کاروان‌ها نیست. اصلا حوصله آدم‌ها را ندارم.سال‌هاست که هر وقت گذر کسی به اینجا میوفتد ما را به مسخره می‌گیرد. این انتظار ما هم مایه استهزاء دینمان شده است. همه ما را به خاطر انتظار آمدن آن مرد مسخره می‌کنند.

راهب پنجره را بست تا از حرف‌های مردم در امان باشد. رفت تا کمی استراحت کند. گرمای بیابان‌های عراق تا مغز آدم نفوذ می‌کرد. لشگری به سمت دیر راهب می‌آمد. همه زره پوش بودند و گرمای آفتابی که به آهن زره‌هایشان می‌تابید امانشان را بریده بود.

***

ـ یک خانه می‌بینم. انگار کسی اینجا زندگی می‌کند.

ـ خدا خیرت دهد برادر در این بیابان که کسی طاقت نفس کشیدن ندارد چه برسد به زندگی کردن.

ـ خوب نگاه کن! آنجا را می‌گویم. آن خانه رامی‌بینی؟

ـ آری می‌بینم بیشتر شبیه دیر نصرانی‌هاست. بیا برویم حتما آنجا کمی آب دارند تا ما را از تشنگی نجات دهند. حتما در این اطراف چشمه‌ای هست که اینها اینجا خانه ساخته‌اند.

لشگریان به کار دیر راهب رسیدند. اسب‌هایشان دیگر از شدت عطش طاقت ایستادن نداشتند. دو نفر به کنار دیر رفتند. هر چه در زدند کسی در را باز نکرد.

ـ آهای کسی اینجا زندگی نمی‌کند. کسی نیست تا ما را راهنمائی کند. داریم از تشنگی هلاک می‌شویم.

آن‌قدر سر و صدا کردند که پیر مرد راهب کلافه شد. پنجره را باز کرد و گفت:

ـ چه می‌خواهید؟ در این بیابان بدنبال چه می‌گردید؟

ـ سلام پدر جان. ما لشگریانی هستیم که به جنگ می‌رویم. آبمان تمام شده و از تشنگی اسب‌هایمان دارند هلاک می‌شوند. شما که اینجا را برای زندگی انتخاب کردید حتما چشمه‌ای سراغ دارید. وگر نه در این بیابان هیچ نادانی بدون آب خانه نمی‌سازد.

ـ نادان شمائید که به اندازه کافی برای خودتان آب نیاوردید. مگر لشگر کشی بدون آب می‌شود؟! یا شاید آوردید ولی همه را در بین راه خورده‌اید؟!

ـ اینها را کنار بگذار پدر جان داریم از تشنگی می‌میریم.

ـ من اینجا آب فقط به اندازه مصرف یک ماه خودم دارم. ماهی یک مرتبه از چاهی که در چهار فرسخی اینجاست برایم آب می‌آورند. اگر به شما بخواهم آب بدهم خودم از تشنگی چه کنم؟

ـ خب پدرجان می‌رفتی و دیرت را کنار چاه می‌ساختی چرا اینجا! نکند به دنبال گنج می‌گردی؟

ـ آری پسر جان سال‌هاست من و پدرانم به دنبال گنج می‌گردیم. اما نه از آن گنج‌ها که تو فکر می‌کنی!

ـ پس به دنبال چه هستی؟!

ـ منتظرم. منتظر یک مرد که قرار است روزی بیاید و ما را با خودش رستگار کند.

ـ منتظر! آن هم منتظر یک مرد!  خدا عقلت بدهد معلوم است پیرمرد و تنهائی و گرمای بیابان همین می‌شود دیگر! این همه مرد در شهر است و تو در بیابان منتظری!

ـ آنها که در شهرند همه شبیه مرد هستند ولی دل‌هایشان نامرد است من در انتظار یک مردم. یک مرد خدائی.

***

سربازها پیرمرد را رها کردند و به سمت فرمانده خودشان رفتند.به گمان‌شان باید آن چهار فرسخ را می‌رفتند تا به چاه برسند و آب پیدا کنند. آن‌هم آب چاه در دل بیابان که حتما تلخ و بد مزه خواهد بود.

فرمانده خودش به سراغ راهب آمد.

ـ سلام بر بنده خدا. شنیدم که در این بیابان تنهائی و منتظر. خدا چشمت را به دیدنش روشن کند.

ـ سلام بر تو ای مرد بزرگ . همین ادب و مهربانی در صحبت تو کافیست تا فرمانده خوبی بشوی.

ـ هر چه دارم از خدا دارم از خودم نیست. راستی برادر در این نزدیکی‌ها چشمه و یا چاهی نیست که لشگرمان را سیراب کنم؟

ـ نه برادر تا چهار فرسخ هیچ نیست.

ـ مطمئن هستی؟

ـ من و پدرانم سال‌هاست که اینجائیم هیچ چشمه و چاهی تا همان چهار فرسخ که گفتم نیست.

فرمانده رو به لشگر کرد و گفت:

ـ ای لشگریان آیا همه شما کلام این پیرمرد را شنیدید که گفت هیچ چشمه‌ای اینجا نیست؟

همه لشگر گفتند بله شنیدیم. فرمانده جائی را با دست نشان داد و دستور داد تا آنجا را بکنند. هنوز چند متری از خاک‌ها را برنداشته بودند که سنگی زیبا مانند الماس درخشان معلوم شد.

یکی از سربازها رو به راهب کرد و گفت:

ـ پدر جان بیا ما گنجت را پیداکردیم.

***

فرمانده دستور داد تا آن سنگ را بردارند. یک لشگر آدم هر کار کردند نتوانستند آن سنگ را بردارند. پیرمرد از پنجره با چشمانی که از تعجب بیرون زده بود فقط نگاه می‌کرد. انگار داشت داستانی را که آخرش را می‌دانست به چشم خودش می‌دید.

فرمانده همه را به کناری فرستاد. کنار سنگ ایستاد و جملاتی گفت که هیچکس نشنید. دو انگشت خودش را کنار سنگ گذاشت و آن را کنار زد.

آب شیرین و گوارا در آن بیابان گرم جاری شد. لشگریان همه آمدند تا آب بنوشند. پیر مرد پس از 30 سال از آن دیر بیرون آمد. همان طور که به سمت چشمه می‌رفت فریاد می‌زد:

پیدایش کردم. بالاخره من پیدایش کردم. خدایا این قسمت من بود اورا پیدا کنم.

پیر مرد در مقابل فرمانده خودش را به زمین انداخت. پاهایش را می‌بوسید و دائما می‌گفت پیدایت کردم ای مرد، پیدایت کردم.

فرمانده کنار او روی زمین نشست.

ـ ای پیرمرد چه چیز را پیدا کردی که اینقدر خوشحالی؟

ـ همان مردی را که سال‌هاست در انتظار او هستیم پیدا کردم. در کتاب مقدس آمده است که روزی مردی به این سرزمین می‌آید و این چشمه را پیدا می کند. او آورنده آخرین دین خداست و هر کس به همراه او باشد رستگار خواهد شد و بهشت خدا برای او آماده است و من تو را پیدا کردم تو آخرین پیامبر هستی.

اشک در چشمان فرمانده حلقه زد

ـ نه پیر مرد من آن پیامبر نیستم. پیامبرمان مدتی است از میان ما رفته.

ـ پس تو کیستی؟ هر که هستی بین تو و آن پیامبر فرقی نیست. اگر فرقی بود نمی‌توانستی این چشمه را پیدا کنی.

ـ راست گفتی پیرمرد.من خلیفه، جانشین و نفس پیغمبرمان هستم. من علی بن ابی طالب امیرالمومنین هستم. من صاحب علم اولین و آخرین هستم.

***

پیر مرد مسلمان شد و در همان جنگ به شهادت رسید.

100 سال انتظار برای رسیدن به امام زمان چیز زیادی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۸
کلاغ سفید