نمایشنامه احترام به والدین
شخصیت ها : 1 . راوی 2 . مرد 3 . پیرمرد
......................................................................................................................................................................................
راوی: بسم الله الرحمن الرحیم ، سلام و صد سلام به همه شما بچههای خوب و زرنگ. امیدوارم که حالتون خوب باشه و عید نیمه شعبان به همتون خوش گذشته باشه و یاد و خاطر خوش اون همیشه در ذهنتون باقی بمونه.
بله گلهای خوشگلم، امروز هم ما با یک قصه در خدمت شمائیم . قصه ای که نامش هست :«حرمت پدر را نگه دار».
پس خوب حواستونو جمع کنید و به قصه امروز حسابی گوش بدید و ببینید از اون چه نتایج آموزندهای میتونید بگیرید.
بله دوستان، راویان اخبار ناقلان احوال وطوطیان شیرین شکن شیرین گفتار ، گردونه کلام را این طور به گردش در آورده اند که: فرستاده پیامبر عجله داشت و می بایست هر چه زود تر پیغام پیامبر را به مرد می رساند . او آن قدر اسب سیاهش را هِی کرد تا بالاخره به خانه مرد رسید. خانه او در یکی از محله های شهر مدینه بود . فرستاده ، فوری از اسب پایین پرید. در خانه باز بود. سرش را داخل خانه بُرد و داد زد : کسی در خانه نیست؟ ناگهان صدای خروس خانه بلند شد. قوقولی قوقو.... او دوباره داد زد صاب خونه؟ خدمتکار پیری بیرون آمد. فرستاده گفت: به آقایت بگو زود به مسجد بیاید که پیامبر منتظر اوست. مرد که از پشت در صدای او را شنیده بود ، فوری بیرون آمدو پرسید:
مرد : پیامبر با من کار دارد چه کاری؟
راوی : فرستاده جواب داد: من بی اطلاعم . ایشان در مسجد نشسته اند تا بیایی. زود باش!
مرد با عجله سوار اسب زیبایش شد و همراه فرستاده به مسجد رفت .تا پا به مسجد گذاشت پدر پیرش را دید که کنار پیامبر نشسته است. عصبانی شد در دلش گفت :
مرد : ای وای!! دوباره سرو کلّه پدر غرغروی من پیدا شد. انگار نمی خواهد دست از سر من بردارد.
راوی : مرد سلام کرد و با غرور جلوی آن ها نشست . عبا و قبایش به زور شکم بزرگش را می پوشاند. پیامبر فرمودند: ای جوان پدرت از تو به من شکایت کرده است چرا خرج او را نمی دهی؟ پدر پیر او، با ناراحتی نگاهش می کرد. مرد که خیلی عصبانی شده بود گفت :
مرد : ای رسول خدا من پولی ندارم که به او بدهم . دارایی من خیلی کم است حتی برای خانواده و خدمتکار هایم نیز کافی نمی شود.
راوی : ناگهان پدر پیر او وسط حرفش پرید و گفت :
پیرمرد : دروغ می گوید من خبر دارم که پسرم انبار بزرگی دارد که پر ازخرما ، گندم ، جو و کشمش است. راوی : مرد عصبانی شد. دندان هایش را به هم کشید.خواست سر پدرش داد بزند اما از پیامبر ترسید. فوری بلند شدو با تندی گفت:
مرد : نه این طور نیست. من راست می گویم.من هیچ مال وثروتی ندارم.
راوی : پیامبر که تا آن لحظه ساکت بودند فرمودند: من خرج این ماه پدرت را می دهم. اما از ماه دیگر تو خرج او را بده! مرد زیر لب غر زد. پیامبر بلند شدند. پیر مرد به کمک عصای خود ، از جایش بلند شد. کمرش خمیده بود وبه سختی راه می رفت. لباس هایش نامرتب وکهنه بود. لب هایش ترک های زیادی داشت . انگار چند روزی بود غذای درست وحسابی نخورده بود. با اینکه پسرش با او تندی می کرد ، ولی او باز هم با محبت به او نگاه می کرد. چشم های مرد ، اخم آلود شده بود. پیامبر اسامه را صدا زدند .و باو فرمودند صد درهم به این پیر مرد بده! پیر مرد با خوشحالی کیسه ی پول را گرفت و برای پیامبر دعا کرد. مرد با ناراحتی از مسجد بیرون رفت.
بله دوستان عزیز یک ماه گذشت. و دوباره پیر مرد نفس نفس زنان، در حالی که عصا به زمین می زد ، به نزدیک پیامبر رفت. سلام کرد وبا گریه گفت:
پیرمرد : همه ی پولم تمام شد ، اما پسرم اصلاً به سراغم نیامد.
راوی : ابر غم بر صورت پیامبر سایه انداخت. پیر مرد با دستمال کهنه ای چشم های خود را پاک می کرد و ادامه داد: وقتی با این حال و روز بد ، به سراغ او رفتم، نه تنها هیچ کمکی به من نکرد بلکه مرا به خانه اش نیز راه نداد!!
راوی : پیامبر دوباره یک نفر را به دنبال او فرستادند . مرد به مسجد آمد ، تا پیامبر را دید ، با ناله گفت:
مرد : گفتم که... باور کنید که من مال وپول اضافه ندارم. من نمی توانم به پدرم کمک کنم ! من توی مخارج خودم هم مانده ام!!
راوی : پیامبر با ناراحتی گفتند : تو دروغ می گویی! مرد گفت :
مرد : نه ، من دروغگو نیستم !
راوی : پیر مرد آه وناله کرد و گفت:
پیرمرد : پسرم ! چرا سر عقل نمی آئی و از خدا نمی ترسی؟
راوی : پیامبر فرمودند ای مرد، بدان که وقتی شب فرا برسد، حال و روز تو از پدرت بد تر می شود و از او فقیر تر و محتاجتر می شوی!! مرد ، خنده ای کرد و با بی اعتنائی از مسجد بیرون رفت.پیرمرد با نگرانی دنبالش رفت و صدایش زد.اما او که مغرور تر از همیشه شده بود، سوار اسب خود شد و با بی اعتنائی به حرف پیامبر و پدرش از آنجا دور شد.
تازه شب از راه رسیده بود که درِ خانه مرد به صدا درآمد . خدمتکار مرد در را باز نمود و سپس سراسیمه و پریشان به اتاق مرد رفت وگفت :آقا ! چند تا از همسایه ها با شما کار دارند. مرد دَم در رفت . یکی از همسایه ها گفت : کجائی مرد ؟! چرا به انبارت سَر نمیزنی؟ انبار بزرگ مرد در کنار خانه های آنها بود. مرد با تعجب پرسید :
مرد : مگر انبار من چه شده؟
راوی : یکی دیگر از همسایه ها گفت بوی گندی از آن بلند شده و همه ما را آزار می دهد زود تر بیا و در آن را باز کن ببین چه شده ؟ ما از بوی گند آن داریم مریض می شویم. دل مرد لرزید گویا آسمان بر سر اوخراب شده بود. او فوری به همراه همسایه ها وخدمت کارهای خود به طرف انبار رفت. وقتی در انبار را باز کرد از بوی گندی که می آمد همه عقب رفتند و جلوی بینی خود را گرفتند. اما مرد با پارچه ای بینی و دهانش را گرفت و داخل انبار شد. وقتی خوب نگاه کرد متوجه شد که همه خرماها ، گندم ها ، جو ها و کشمش هایش گندیده و فاسد شده اند. ناگهان فریادش بلند شد و شروع کرد خودش را زدن و مرتب می گفت :
مرد : ای وای بد بخت شدم!! ای وای بیچاره شدم!! ای داد!! ای هوار!! ای بیداد!! ای وای!! ای داد.. راوی : خوب بسه دیگه توام! چرا اینقدر جو گیر شدی ؟؟ انگار داریم قصه تعریف می کنیما.
بله بچه های عزیزمرد مغرور و خسیس قصه ما، بالاخره مجبور شد کارگرهای زیادی را به آنجا بیاورد تا جنس های گندیده را به بیرون از شهر مدینه ببرند. او پول کمی در خانه داشت چرا که با همه پولش آن جنس ها را خریده بود تا موقعی که گران شدند آنها را بفروشد . انبار را هم از یکی ثروتمندان شهر اجاره کرده بود. مرد مجبور شد فرشهای خانه اش را بفروشد تا مزد آن همه کارگر را بدهد.
بالاخره انبار خالی شد و مرد با حسرت به طرف خانه اش رفت. وقتی وارد خانه شد صدای گریه همسرش بلند شد . مرد فهمید که دیگر هیچ پول و ثروتی برایش باقی نمانده است . مرد از غصه بیهوش شد و بر زمین افتاد . مرد از این ناراحتی وغصه مریض شد و در بستر افتاد. وقتی خبر فقر و بیماری او به رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید فرمودند:
ای کسانی که پدر و مادر های خود را اذیت می کنید از سرگذشت این جوان عبرت بگیرید و بدانید همان طور که در دنیا ثروت او از بین رفت و مریض شد در آخرت هم به عذاب جهنم گرفتار خواهد شد.
خب این هم از قصه ی امروز، امیدوارم که خسته نشده باشید. ما هم کم کم بریم که نوبت برنامه های بعدی فرا رسیده است پس تا یه جشن دیگه ، یه قصه دیگه و یه دیدار دیگه دست حق یارتون علی نگهدارتون