به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

همه چیز تا اطلاع ثانوی پیرامون مولا خواهد بود.

به رنگ وسـمه

Every thing would be about HE
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میان زهد و رندی عالمی دارم نمی دانم
که چرخ ازخاک من تسبیح یا پیمانه میسازد

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

مخمس استاد محمد سهرابی (معنی زنجانی) در مدح امیرالمومنین

 

 

آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را

آموختم فرار ز یاران به یار را

دل می کشید ناز من و درد و بار را

کاموختم کشیدن ناز نگار را

پس می کشم به وزن و قوافی خمار را

***

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل

گیرم که گشت باده ز خستگی خجل

گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل

ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل

مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

***

باید که تر شود ز لب من شراب خشک

باید رسد به شبنم من آفتاب خشک

دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک

از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک

از ما مکن دریغ لب آب دار را

***

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم

از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم

شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم

گفتی بسوز در غم من ای به روی چشم

تا می درم لباس بپا کن شرار را

***

بازار حُسن داغ نمودی برای که؟

چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟

آخر نویسم این همه عشوه برای که؟

ما بهتریم جان علی یا ملائکه

ما را بچسب نه ملک بال دار را

***

این دست پاچگی ز سر اتفاق نیست

هول وصال کم ز نهیب فراق نیست

شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست

اصلاً مزار انور تو در عراق نیست

معنی کجا به کار ببندد مزار را

***

با قل هو الله است برابر علی مدد

یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد؟

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد

جوشانده ای ز نسخه عیسی ست این سند

گر دم کنند خون دم ذوالفقار را

***

ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن

خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن

این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن

از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن

پر لاله کن به خون شهیدان بهار را

***

مَن لی یَکون و حَسبُ یکونُ لدهره حَسْب

با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب

چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب

از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب

دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

***

کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو

کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو

کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو

احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو

رفتی به شان احمد مکی تبار را

***

از خاک کشتگان تو باید سبو دمد

مست است از نیام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد

خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد

دادی ز بس به دست پیاله مدار را

***

مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند

سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند

قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند

خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند

بر من ببخش گردش لیل و نهار را

***

دانی که من نفس به چه منوال می زنم

چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم

بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم

با زخم لب چه سان بمکم خال یار را

***

امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم

بر چهرهٔ تو صبح و به روی تو شب کنم

لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم

شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم

وز آه خود کشم به بخارا بخار را

***

خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد

این سلطه در مکاشفه تاج انار شد

راضی نشد به عرش و به دل ها سوار شد

این گونه شد که حضرت پروردگار شد

سجده کنید حضرت پروردگار را

***

آن که به خرج خویش مرا دار می زند

تکیه به نخل میثم تمار می زند

تنها نه این که جار تو عمار می زند

از بس که مستجار تو را جار می زند

خواندیم مست جار همین مستجار را

***

از من دلیل عشق نپرسید کز سرم

شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم

پیر این چنین خوش است که هست در برم

فرمود: من دو سال ز ایزد جوان ترام

از غیر او مپرس زمان شکار را

***

از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست

مُردن برای عشق تو حکم حکومتی ست

آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست

رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست

آیینه آب می کند آیینه دار را

***

زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار

خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار

تا صبح، سینه چاک زند مست و بی قرار

خورشید را بگو که شود زرد و داغ دار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

***

یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم

یک خرقه از حراجی الله می خرم

صدها قدم غبار از این راه می خرم

از روی عمد خرقه کوتاه می خرم

با پلک جای خرقه بروبم غبار را

***

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار

یک دست ماه و بهاران هزار بار

یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۸
کلاغ سفید

توجه داشته باشید که هر سطر از این شعر یک بیت کامل است.

 

هاء عَلیٌّ بَشَرٌ کیفَ بَشَر رَبّهُ فیه تَجَلَّی و ظَهَر

علی آمد بشر اما چه بشر بشری کوست خدا را مظهر

 

هو و المَبَدءُ شَمسٌ و ضیاء هو و الواجِبُ نورٌ و قَمَر

علی و حق چو ضیاء و خورشید علی و حق به مثل نور و قمر

 

لَیسَ من أذنَبَ یَوماً بِإمام کَیفَ مَن أشرَکَ دهراً و کَفَر

هر که روزی گنه آرد نه سزاست به امامت چه رسد کفر سیه

 

مَن کَمَن هَلَّلَ فی مَهدِ صَبیٰ أو کَمَن کَبَّرَ فی عَهدِ صَغَر

که به گهواره بگفتا تهلیل یا که تکبیر به ایام صغر

 

مَن لَه صاحِبَة کَالزهراء أو سَلیلٌ کَشُبَیرٍ و شُبَر

 

إذ أتی أحمد فی خُمّ غَدیر بِعَلیّ و عَلی الرَّحلِ نَظَر

باز چون گشت محمد به غدیر با علی شد به فراز منبر

 

قال مَن کُنتُ أنا مَولاه فَعَلیّ لَه مولا و مَفَرّ

 

یا علی عَبدُک یَغدو و یَروح مِن مَعاصیه بِخَوفٍ و خَطَر

یا علی بنده ات ام در شب و روز باشد از خوف معاصی به خطر

 

طال ما یَأمَلُ مِنکَ نَظَراً هل أتیٰ مُرتَقِبٌ مِنکَ نَظَر

دیرگاهیست امیدش نگهی است از تو آیا رسد اینش آخر

 

لزَراری کَصَلاة و سَلام شارقٌ عالمَ مَولا هُمَزه

باد بر آنِ کرامت صلوات تا که خور میزندن از مشرق سر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۲
کلاغ سفید

مثرم بن دعیب؛ کسی که 190 سال خدا رو عبادت کرده بود.در همه این سال‌ها از خدای خودش هیچ درخواستی نکرده بود. عاشق خدا بود و همه عشق و علاقه‌اش عبادت کردن و حرف زدن با خدای خودش بود. مثرم اونقدر خدا رو دوست داشت که دیگه از مردم بیزار شده بود. سال‌ها بود که در دامنه کوهی در میان یک غار زندگی می‌کرد. فقط او بود و خدای خودش. مثرم عاشق خدا بود.

***

یکی از روزها که مشغول عبادت بود، برای اولین بار از خداوند درخواستی کرد. رو به آسمان کرد و گفت:

خدایا در تمام این سال‌ها فقط تو را عبادت کردم و به هیچ چیز دیگر دل نبستم. اکنون می‌خواهم تنها درخواست خودم را از تو بخواهم. خدایا یکی از دوستان خودت را به من نشان بده تا از ملاقات با او شادمان بشوم.

هنوز چند روزی نگذشته بود که دعای مثرم اجابت شد. حضرت ابوطالب از کوه محل عبادت مثرم می‌گذشت. آری آن ولی الهی و دوست خدائی که خداوند برای مثرم فرستاده بود جناب ابوطالب فرزند عبدالمطّلب بود.

ابوطالب و مثرم مشغول صحبت بودند. مثرم درباره خانواده و قبیله جناب ابوطالب از او پرسید. ابوطالب فرمود:

من از قبیله قریش و از بنی هاشم هستم. پدرم عبدالمطّلب است و جدّم عبد مناف.

مثرم تا اینها را شنید از جای خود بلند شد، دست در گردن جناب ابوطالب انداخت و سر و روی او را می‌بوسید و در حالیکه گریه می‌کرد می‌گفت: خدا را شکر که به من عمر داد تا دوست و ولیّ او را ببینم.

مثرم همانطور که گریه می‌کرد گفت:

ای ابوطالب، به زودی از نسل تو فرزندی پا به دنیا خواهد گذاشت که همه دنیا و اهل آن را شگفت زده می کند. او خلیفه خداوند است. پس هر وقت او را دیدی سلام من را به او برسان.

ابوطالب که تعجب کرده بود. رو به مثرم کرد و فرمود:

از کجا بدانم که این سخنان تو صادقانه است.

***

مثرم گفت: هرگونه که تو بگوئی راست بودن سخنانم را به تو نشان می‌دهم.

ابوطالب از مثرم درخواست کرد تا غذایی از بهشت برایش بیاورد. مثرم دست به دعا برداشت و ناگهان طبقی پر از انگور و انار و خرما به همراه آورد. ابوطالب و مثرم از آن غذای بهشتی خوردند و از یکدیگر جدا شدند.

چند روزی گذشت. کم کم آثار ولادت فرزند ابوطالب نمایان شد. سرزمین مکه دچار زلزله‌ای عجیب شده بود. روزها و شب‌ها گاه و بی‌گاه زمین میلرزید. بزرگان قریش و مردم مکه از ترس به کوه ابوقبیس پناه برده بودند و بت‌ها خود را به آنجا برده بودند. هر بار که از یکی از بت‌ها درخواست می‌کردندتا این بلا را از مکه دفع کند، زمین میلرزید و آن بت با صورت به زمین می‌افتاد. ترس همه مکه را فرا گرفته بود و هیچکس راه چاره‌ای نداشت.

ابوطالب بر فراز کوه ابوقبیس رفت. رو به مردم کرد و فرمود:

ای اهل مکه این زلزله‌ها بخاطر نزدیک شدن تولد فرزندی است که خلیفه خدا بر روی زمین است و نور وجود او اکنون در روی زمین قرار گرفته است. بدانید تا زمانیکه به ولایت و اطاعت از او اقرار نکنید این زمین لرزه‌ها در مکه تمام نمی‌شود.

***

همه مردم مکه و اشراف قریش به ولایت و اطاعت از فرزندی که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود اعتراف و اقرار کردند. ابوطالب دست به دعا برداشت و عرضه کرد:

خدایا بر سرزمین مکه مهربانی کن و این زلزله را از این سرزمین دور نما. همان شب زمین لرزه‌ها تمام شد.

از این داستان چند ماهی گذشت و دیگر زمان ولادت آن فرزند مبارک فرار سیده بود. مادرش فاطمه بنت اسد دیگر آرامش نداشت. به کنار خانه خدا رفته بود. درد بسیاری داشت و پرده کعبه را در دست گرفته بود و با خدای خودش صحبت می‌کرد.

ـ  اى پروردگار من، من بتو ایمان آورده ‏ام! و بهر پیغمبرى را که فرستاده‏اى! و بهر کتابى که نازل فرموده‏ اى! و فرمایشات ابراهیم خلیل که این خانه را بنا کرده است تصدیق نموده‏ ام!

بارالها بحقّ این خانه، و بحق بنا کننده این خانه، و بحق این فرزندى که دارم و مونس من است، و با من سخن مى‏گوید، و یقین دارم که از نشانه‌های عظمت توست، مرا یاری نما.

***

عباس بن عبد المطلب که شاهد قضیه بود مى‏گوید: دیدم که دیوار خانه از محل مستجار شکافته شد و فاطمه داخل خانه کعبه شد، و از دیده نهان گردیده و شکاف خانه بسته شد، و هر چه ما خواستیم در خانه را باز کنیم و از حال فاطمه اطلاع حاصل کنیم نمی‌شد، دانستم که این یکى از آیات و اسرار خداست.

سه روز تمام گذشت و خبر ورود فاطمه بنت اسد به خانه خدا و کعبه در همه جای مکه پپیچید. همه منتظر بودند تا ببینند بالاخره پایان این داستان چه می‌شود.

روز سوم با صدایی مهیب دوباره دیوار کعبه از همان محل مستجار شکافته شد و فاطمه بنت اسد به همراه فرزندی که در آغوش داشت از کعبه بیرون آمد. این اولین و تنها کودکی است که در کعبه متولد شده است. کودکی زیبا با صورتی نورانی، کودکی که به گفته مثرم قرار بود دنیا را دگرگون کند. کودکی که قرار بود شهرتش به همه جای دنیا برسد.

***

پیامبر اکرم که البته در آن زمان هنوز از طرف خدا به پیامبری انتخاب نشده بودند، کودک را در آغوش گرفت و اندکی با او صحبت کرد. آن کودک دائما به چهره مبارک پیامبر نگاه می‌کرد و لبخند میزد.

وه چه طفلی! ممکنات او را طفیل          دست یکسر کائنات او را به ذیل

همه چیز خوب بود اما  هنوز نام کودک را نگذاشته بودند. فاطمه بنت اسد دوست داشت به یاد پدرش نام او را اسد بگذارد. و حضرت ابو طالب به این اسم راضى نبود و به فاطمه گفت: بیا با هم در شب تاریکى از کوه ابو قیس بالا رویم و از خداوند جهان بخواهیم، شاید خودش ما را از اسم این فرزند آگاه کند.

چون شب فرا رسید هر دو از منزل خارج شده و از کوه ابو قیس بالا رفتند و هر دو از خدا درخواست کردند:

اى پروردگار من! اى صاحب این شب تار! واى صاحب صبح روشن! تو خودت ما را واقف گردان که نام این پسر را چه بگذاریم؟

در این حال صداى خِش خِشى بالاى سر آنها در آسمان پیدا شد، ابو طالب سر خود را بلند کرد، دید لوحى سبز است مثل زبرجد، و در او چهار سطر نوشته، با دو دست او را گرفته و او را محکم بسینه خود چسبانید در روى آن نوشته بود:

         خُصِّصتُما بِالوَلَدِ الزَّکِىِّ             وَ الطّاهِرِ المِنتَجَبِ الرَّضِىِ‏

         وَ إسمُهُ مِن قَاهِرٍ عَلِىٍّ             عَلِىٌ اشتُقَّ مِنَ العَلِىّ‏

 

من شما دو نفر را اختصاص دادم به فرزندی پاکیزه و طاهر و انتخاب شده و پسندیده و اسم او را از مقام با عظمت خودم  على گذاشتم، که مشتق از اسم خودم على است، ابو طالب بسیار مسرور شد و سجده نمود.

بعد ابوطالب بلند شد تا برود و مثرم را از ولادت فرزند خودش که دیگر نامش علی بود آگاه سازد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۴
کلاغ سفید

 

دیر راهب

سال‌هاست در اینجا منتظرم. نه فقط من، قبل از من خیلی‌ها منتظر بودند. همه‌مان آرزو داشتیم آن کاشف بزرگ را ببینیم. دیگر انگار قسمت من هم نیست. هرچه باشد 70 سال از عمرم گذشته و هنوز حتی یک نشانه کوچک هم از او پیدانکرده‌ام. آخر مگر می‌شود! تا آنجا که یادم می آید 100 سال است که ما منتظر او هستیم. نکند اصلا همه اینها اشتباه بوده. ساختن این دیر، منتظر ماندن ما، حرف‌های کتاب مقدس. پناه بر خدا. باز هم منتظر می‌مانم. می‌دانید به منتظر بودنش میارزد. در کتاب مقدس آمده آن مرد با خودش مژده بهشت را می‌آورد. منتظر می‌مانم. بگذار بروم کنار پنجره شاید خبری باشد. از تنهائی دلم گرفته خدایا پس او کجاست؟

***

اینها حرف‌های راهبِ مسیحیِ پیری بود که 30 سال از عمر خود را در انتظار یک نفر در تنهائی بسر برده‌بود. در کتاب مقدس نوشته شده بود که در این بیابان چشمه‌ای است که فقط پیامبران می‌تو‌انند آن را پیدا کنند. پیروان حضرت عیسی سال‌ها بود که در اینجا دیری ساخته بودند و همیشه یک نفر در آن خدا را عبادت می‌کرد و منتظر آمدن آن پیامبر بود.

***

راهب همان‌طور که کنار پنجره دیر ایستاده بود و به بیابان نگاه می‌کرد. زیر لب ذکر خدا می‌گفت. انگار از دور چیزی به سمت او می‌آمد.

آن چیست؟ عجب گرد و خاکی به پا کرده است! اینجا که اصلا مسیر عبور کاروان‌ها نیست. اصلا حوصله آدم‌ها را ندارم.سال‌هاست که هر وقت گذر کسی به اینجا میوفتد ما را به مسخره می‌گیرد. این انتظار ما هم مایه استهزاء دینمان شده است. همه ما را به خاطر انتظار آمدن آن مرد مسخره می‌کنند.

راهب پنجره را بست تا از حرف‌های مردم در امان باشد. رفت تا کمی استراحت کند. گرمای بیابان‌های عراق تا مغز آدم نفوذ می‌کرد. لشگری به سمت دیر راهب می‌آمد. همه زره پوش بودند و گرمای آفتابی که به آهن زره‌هایشان می‌تابید امانشان را بریده بود.

***

ـ یک خانه می‌بینم. انگار کسی اینجا زندگی می‌کند.

ـ خدا خیرت دهد برادر در این بیابان که کسی طاقت نفس کشیدن ندارد چه برسد به زندگی کردن.

ـ خوب نگاه کن! آنجا را می‌گویم. آن خانه رامی‌بینی؟

ـ آری می‌بینم بیشتر شبیه دیر نصرانی‌هاست. بیا برویم حتما آنجا کمی آب دارند تا ما را از تشنگی نجات دهند. حتما در این اطراف چشمه‌ای هست که اینها اینجا خانه ساخته‌اند.

لشگریان به کار دیر راهب رسیدند. اسب‌هایشان دیگر از شدت عطش طاقت ایستادن نداشتند. دو نفر به کنار دیر رفتند. هر چه در زدند کسی در را باز نکرد.

ـ آهای کسی اینجا زندگی نمی‌کند. کسی نیست تا ما را راهنمائی کند. داریم از تشنگی هلاک می‌شویم.

آن‌قدر سر و صدا کردند که پیر مرد راهب کلافه شد. پنجره را باز کرد و گفت:

ـ چه می‌خواهید؟ در این بیابان بدنبال چه می‌گردید؟

ـ سلام پدر جان. ما لشگریانی هستیم که به جنگ می‌رویم. آبمان تمام شده و از تشنگی اسب‌هایمان دارند هلاک می‌شوند. شما که اینجا را برای زندگی انتخاب کردید حتما چشمه‌ای سراغ دارید. وگر نه در این بیابان هیچ نادانی بدون آب خانه نمی‌سازد.

ـ نادان شمائید که به اندازه کافی برای خودتان آب نیاوردید. مگر لشگر کشی بدون آب می‌شود؟! یا شاید آوردید ولی همه را در بین راه خورده‌اید؟!

ـ اینها را کنار بگذار پدر جان داریم از تشنگی می‌میریم.

ـ من اینجا آب فقط به اندازه مصرف یک ماه خودم دارم. ماهی یک مرتبه از چاهی که در چهار فرسخی اینجاست برایم آب می‌آورند. اگر به شما بخواهم آب بدهم خودم از تشنگی چه کنم؟

ـ خب پدرجان می‌رفتی و دیرت را کنار چاه می‌ساختی چرا اینجا! نکند به دنبال گنج می‌گردی؟

ـ آری پسر جان سال‌هاست من و پدرانم به دنبال گنج می‌گردیم. اما نه از آن گنج‌ها که تو فکر می‌کنی!

ـ پس به دنبال چه هستی؟!

ـ منتظرم. منتظر یک مرد که قرار است روزی بیاید و ما را با خودش رستگار کند.

ـ منتظر! آن هم منتظر یک مرد!  خدا عقلت بدهد معلوم است پیرمرد و تنهائی و گرمای بیابان همین می‌شود دیگر! این همه مرد در شهر است و تو در بیابان منتظری!

ـ آنها که در شهرند همه شبیه مرد هستند ولی دل‌هایشان نامرد است من در انتظار یک مردم. یک مرد خدائی.

***

سربازها پیرمرد را رها کردند و به سمت فرمانده خودشان رفتند.به گمان‌شان باید آن چهار فرسخ را می‌رفتند تا به چاه برسند و آب پیدا کنند. آن‌هم آب چاه در دل بیابان که حتما تلخ و بد مزه خواهد بود.

فرمانده خودش به سراغ راهب آمد.

ـ سلام بر بنده خدا. شنیدم که در این بیابان تنهائی و منتظر. خدا چشمت را به دیدنش روشن کند.

ـ سلام بر تو ای مرد بزرگ . همین ادب و مهربانی در صحبت تو کافیست تا فرمانده خوبی بشوی.

ـ هر چه دارم از خدا دارم از خودم نیست. راستی برادر در این نزدیکی‌ها چشمه و یا چاهی نیست که لشگرمان را سیراب کنم؟

ـ نه برادر تا چهار فرسخ هیچ نیست.

ـ مطمئن هستی؟

ـ من و پدرانم سال‌هاست که اینجائیم هیچ چشمه و چاهی تا همان چهار فرسخ که گفتم نیست.

فرمانده رو به لشگر کرد و گفت:

ـ ای لشگریان آیا همه شما کلام این پیرمرد را شنیدید که گفت هیچ چشمه‌ای اینجا نیست؟

همه لشگر گفتند بله شنیدیم. فرمانده جائی را با دست نشان داد و دستور داد تا آنجا را بکنند. هنوز چند متری از خاک‌ها را برنداشته بودند که سنگی زیبا مانند الماس درخشان معلوم شد.

یکی از سربازها رو به راهب کرد و گفت:

ـ پدر جان بیا ما گنجت را پیداکردیم.

***

فرمانده دستور داد تا آن سنگ را بردارند. یک لشگر آدم هر کار کردند نتوانستند آن سنگ را بردارند. پیرمرد از پنجره با چشمانی که از تعجب بیرون زده بود فقط نگاه می‌کرد. انگار داشت داستانی را که آخرش را می‌دانست به چشم خودش می‌دید.

فرمانده همه را به کناری فرستاد. کنار سنگ ایستاد و جملاتی گفت که هیچکس نشنید. دو انگشت خودش را کنار سنگ گذاشت و آن را کنار زد.

آب شیرین و گوارا در آن بیابان گرم جاری شد. لشگریان همه آمدند تا آب بنوشند. پیر مرد پس از 30 سال از آن دیر بیرون آمد. همان طور که به سمت چشمه می‌رفت فریاد می‌زد:

پیدایش کردم. بالاخره من پیدایش کردم. خدایا این قسمت من بود اورا پیدا کنم.

پیر مرد در مقابل فرمانده خودش را به زمین انداخت. پاهایش را می‌بوسید و دائما می‌گفت پیدایت کردم ای مرد، پیدایت کردم.

فرمانده کنار او روی زمین نشست.

ـ ای پیرمرد چه چیز را پیدا کردی که اینقدر خوشحالی؟

ـ همان مردی را که سال‌هاست در انتظار او هستیم پیدا کردم. در کتاب مقدس آمده است که روزی مردی به این سرزمین می‌آید و این چشمه را پیدا می کند. او آورنده آخرین دین خداست و هر کس به همراه او باشد رستگار خواهد شد و بهشت خدا برای او آماده است و من تو را پیدا کردم تو آخرین پیامبر هستی.

اشک در چشمان فرمانده حلقه زد

ـ نه پیر مرد من آن پیامبر نیستم. پیامبرمان مدتی است از میان ما رفته.

ـ پس تو کیستی؟ هر که هستی بین تو و آن پیامبر فرقی نیست. اگر فرقی بود نمی‌توانستی این چشمه را پیدا کنی.

ـ راست گفتی پیرمرد.من خلیفه، جانشین و نفس پیغمبرمان هستم. من علی بن ابی طالب امیرالمومنین هستم. من صاحب علم اولین و آخرین هستم.

***

پیر مرد مسلمان شد و در همان جنگ به شهادت رسید.

100 سال انتظار برای رسیدن به امام زمان چیز زیادی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۸
کلاغ سفید

یک:

گنجشک خودش را روی عبای امام رضا علیه السلام انداخت. جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد . امام رو کردند به من و فرمودند: "عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش." چوب را برداشتم و دویدم . جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت به آنها حمله می کرد . مار را کشتم و برگشتم. با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.

 

دو:

  روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می آمد، در راه دید پرنده ای به سراغ بچه های خود در لانه رفت. کنار لانه آمد و جوجه های آن پرنده را از لانه برداشت و با خود گفت: اینها را به عنوان هدیه پیش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ببرم.

آنها را به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد، گروهی از اصحاب حاضر بودند، همگی دیدند که مادر جوجه ها، بدون آنکه از مردم وحشت کند آمد و خود را روی جوجه هایش انداخت.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  به حاضران رو کرد و فرمود: « محبت این مادر را نسبت به جوجه هایش می بینید! بدانید که خداوند هزار برابر بیشتر از این مادر نسبت به مخلوقاتش محبت دارد.

 

سه:

یکی از دوستان منصور دوانیقی خلیفۀ زمان امام صادق علیه السلام می گوید:

روزی منصور در محضر امام صادق علیه السلام نشسته بود که مگسی آمد و بر صورتش نشست. او مگس را از خود دور کرد ولی مگس دوباره برگشت و روی صورت او نشست. منصور دوباره مگس را با دست دور کرد اما دیگر بار برگشت و بر پیشانی او نشست. منصور که از سماجت مگس خسته شده بود بار دیگر آن را از خود دور کرد و از امام علیه السلام سؤال کرد:

چرا خداوند مگس را آفرید؟

امام صادق علیه السلام در جواب فرمود: خداوند مگس را خلق فرمود تا حاکمان زورگو و ظالم را ذلیل کند.

 

چهار:

یکی از دوستان امام حسن علیه السلام می گوید: دیدم امام حسن علیه السلام  مشغول غذا خوردن است. در این حال سگی آمد و رو به روی آن حضرت ایستاد. امام مجتبی علیه السلام یک لقمه غذا که می خورد یک لقمه هم به سگ می داد. گفتم ای پسر رسول خدا اجازه می دهی این سگ را دور کنم؟ فرمود نه! زیرا دوست ندارم که حیوانی  من را در حال غذا خوردن ببیند و من چیزی به او ندهم. بگذار بماند و او را اذیت نکن هر وقت سیر شد خودش می رود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۰:۳۷
کلاغ سفید