مخمس استاد محمد سهرابی (معنی زنجانی) در مدح امیرالمومنین
آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
***
گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خستگی خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
***
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آب دار را
***
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم
گفتی بسوز در غم من ای به روی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
***
بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه برای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه
ما را بچسب نه ملک بال دار را
***
این دست پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
***
با قل هو الله است برابر علی مدد
یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد؟
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای ز نسخه عیسی ست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
***
مَن لی یَکون و حَسبُ یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را
***
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شان احمد مکی تبار را
***
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد
دادی ز بس به دست پیاله مدار را
***
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
***
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
***
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهرهٔ تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
***
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دل ها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
***
آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمار می زند
تنها نه این که جار تو عمار می زند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مست جار همین مستجار را
***
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان ترام
از غیر او مپرس زمان شکار را
***
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مُردن برای عشق تو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
***
زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح، سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغ دار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می خرم
با پلک جای خرقه بروبم غبار را
***
یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است تر کنم به سبو زلف یار را